نشستهاند روبهروی امام تا موعظهشان کند. سرش را به زیر انداخته و شمرده میگوید:
- پشم گوسفند تا دور کمر این حیوان است هیچ غروری نمیآورد اما نمیدانم چرا همین که پارچه میشود و رنگی میگیرد و لباس و کتوشلوار میشود و انسانها میپوشند این همه غرور میآورد!
میگفت:
- نمیدانم به چه چیزی مغرور هستیم و این غرور چه بدبختیای است که به جان برخی از ما افتاده است.
آرام نگاهی به جمعیت میکند و با لحنی که کمی هم بلندتر شده ادامه میدهد:
- دلمان را به این چیزهای بیارزش دنیا خوش نکنیم.