#رمان_منو_بہ_یادت_بیار
#قسمت_۲۶
دنبال کلید برق می گشتم...
نور صفحه ی موبایلم را روی دیوار انداختم...چشمم به کلید برق خورد...
بغضم را قورت دادم و کلید را به سمت پایین فشار دادم...
یک قسمت ار خانه روشن شد...
کمی مکث کردم...چشم هایم پر از اشک شد...
پلک سمت راستم شروع کرد به پریدن...
به وسایل ها نگاه میکردم...
کمی نزدیک تر رفتم کلید برق دیگری را به سمت پایین فشار دادم...
خانه روشن تر شد.
تمام خانه در سکوتی خوف ناک فرو رفته بود...
روی یک سری وسایل خاک گرفته بود...
یک خانه ی نو و دست نخورده...
روی کاناپه نشستم...
دلم میخواست همان جا جان بدهم...
صدای زنگ تلفنم شبیه یک شوک به گوش هایم وارد شد...
-مامان دارم میام.
-دختر تو که منو نصف عمر کردی.
-دور از جون...انقد نگران نباش اومدم.
تلفن را قطع کردم دستی روی صورتم کشیدم از جایم بلند شدم تمام برق هارا خاموش کردم و از خانه بیرون رفتم...
دو مرتبه سوار تاکسی شدم دقایقی بعد به خانه رسیدم.
مادرم با دیدن من به یکباره تمام نگرانی هایش فرو ریخت:
-دختر پس کجایی از نگرانی مردم.
-خدانکنه عزیز دلم. الان ک اینجام دیگه نگران نباش...
-از دست تو.
بوسه ای به پیشانی مادرم زدم و وارد اتاقم شدم.
لباس هایم را عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم به خودم فکر میکردم به این اتفاق ها در فکر غرق بودم که مادرم با یک ظرف وارد اتاق شد...
به احترامش از جایم بلند شدم و نشستم...
-این چیه مامان؟؟؟
با خنده گفت:
-یکم شیرینیه خودم درست کردم...فردا ببر برای محمدرضا و مادرش...
-إم...مامان
-جانم؟
-فردا شاید نرم خونه ی محمدرضا اینا...
-إ...چرا؟؟؟چیزی شده؟؟؟
-نه نه...چیزی نیست فردا یکم سرم شلوغه میخوام برم حوزه خیلی کار دارم...
-پس اینارو نگه میدارم فردا شب همگی بریم خونشون.
-إم...نه اینارو بده من فردا ببرم حوزه بعدا میریم خونشون من فردا واقعا خستم خوب نیست خسته بریم اونجا.
-از دست تو دختر باشه...
لبخند اجاری زدم و گفتم:
-ممنون.
#ادامہ_دارد...
#رمـانمـذهبـــی...
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh