🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷🕊🌷
🕊🌷🕊
🌷
📕رمان عاشقانه،اعتقادی
#من_مسلمانم 🕊
📝نویسنده : بانو الف_صاد🌷
⚜
#قسمت_نود_هشتم
مجبورش کرد در رو بار دیگه باز کنه و بپرسه:
_چیزی برا خوردن داریم؟!
+برو تو آشپزخونه سوسیس درست کن...
پوفی کشید و در روبست...
چقدر دلش هوای ماکارونی شل و ول الینا پز کرده بود...
ماهی و سبزه رو برد تو اتاقش و بعد از عوض کردن لباساش به آشپزخونه رفت...
🍃الینا
جمعه بود ولی چون دوروز دیگه عید بود و مغازه شلوغتر از همیشه مجبور بودم امروز هم برم سرکار البته تا ساعت یک.
ظهر خسته از سرکار اومدم کیک شکلاتی که به عنوان ناهار خریده بودمو خوردم و شروع کردم به گردگیری خونه و خونه تکونی کردن.
بعد از اینکه کارم تموم شد برای رفع خستگی روی مبل نشستم که فکری به سرم زد.
هیچ دلم نمیخواست سال تحویل تنها باشم درسته رایان نبود ولی حداقل دوقلوها که بودن!
سریع یه روسری و چادر سرم کردم رفتم پایین.
زنگ در رو که زدم چند ثانیه بعد صدای پاهایی معلوم بود یکی داره میاد در رو باز کنه.اما بر خلاف انتظارم جای اینکه در باز بشه صدای پا دور شد و بعد صدای امیرحسین به گوش رسید:
_دخترا...با شما کار دارن...
آهی کشیدم و چشمامو بستم.تو دلم زمزمه کردم:
_ببخشید امیرحسین!
با صدای باز شدن در چشمامو باز کردم.
اسما و حسنا به ترتیب سلام کردن.اسما و حسنا به ترتیب سلام کردن.بعد از اینکه جوابشونو دادم دستامو با ذوق کوبیدم به هم و گفتم:
_اومدم دعوتتون کنم.
اسما چشماشو درشت کرد و گفت:
+ژووون شام غذای سوخته ی الی پز داریم!
خنده ای کردم و در حالی که سعی میکردم مثلا اخم کنم گفتم:
_کوفت!نخیر امشب خونه خودت بمون غذای مامان پز بخور.من میخوام عید سال تحویل دعوتتون کنم.
نگاه هردو کمی گرفته شد و حسنا گفت:
+سال تحویل چرا؟!
_چرا که نه؟!من تنهام بیاین باهم باشیم.
اسما:آخه راستش الینا ما داریم میریم تهران...
با ذوقی کور شده و قیافه ای محزون گفتم:
_تهران چرا؟!
حسنا با ناراحتی جواب داد:
+میدونی که خانواده مادریم تهرانن.سال تحویلا ما با اوناییم!
آهی کشیدم و حرفشو تایید کردم که اسما برای اینکه مثلا کمی امید بهم بده گفت:
+چرا رایانو دعوت نمیکنی؟!
اونا هنوز نمیدونستن که رایان تهرانه...دوماه بود هیچ حرفی از رایان و امیرحسین نزده بودیم...
_رایان؟!اممم...
حسنا با حالت مشکوکی پرسید:
+الینا رایان شیراز نیس نه؟!
هول شدم:
_چطور؟!
+پس حدسم درست بود...خب اینجور که نمیشه تو تنها بمونی...توهم باهامون میای تهران...
سریع گفتم:
_چی میگی تو دیوونه شدی؟!کجا بیام من...نخیر من اینجا تنها نمیمونم...
اسما:پس ما نمیریم...
کمی عصبانی گفتم:
_بیخود میکنید...برید...منم تنها نیستم...زنگ میزنم به رایان شاید تونست بیاد...الآنم من خیلی کار دارم باید برم بالا...مواظب خودتون باشین خب؟!
حسنا:باشه...تو هم مواظب خودت باش...تنها هم نمون...قول؟!
_قول...راستی...کی میرید؟!
اسما:فردا صبح...
لبخندی زدم و هردو رو بغل کردم و بعد از خداحافظی به طبقه خودم رفتم...
&ادامه دارد...
🕊🕊🕊🕊📚🌷❣🌷📚🕊🕊🕊🕊
نشر معارف شهدا درایتا
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh