💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان
#فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗
#قسمت_هفتاد_و_هشتم
بعد از خوردن شام ، به زور آیه و بنیامین رو فرستادم
تا استراحت کنند.
دکتر گفته بود مروا تا چند ساعت دیگه بهوش میاد.
ولی هنوز تو همون حالت قبلی بود .
پس تا وقتی بهوش نیومده فرصت دارم قرآن بخونم .
به سراغ قرآنم رفتم و شروع کردم به خوندن.
تقریبا تمام سوره ها رو خونده بودم .
دهنم خشک شده بود .
قرآن رو گذاشتم کنار و از روی میز کنار تخت برای خودم یه لیوان آب ریختم.
آبش خیلی خنک بود برای همین دوباره یه لیوان دیگه آب ریختم و همین که خواستم لیوان دومو بخورم احساس کردم انگشت مروا کمی تکون خورد .
فکر کردم خیالاتی شدم ، لیوان آبو به دهنم نزدیک کردم که یک دفعه مروا از جا پرید و شروع کرد به جیغ و داد کردن .
ترسیده عقب رفتم.
وقتی دیدم ساکت نمیشه با صدای آرومی که فقط خودم و خودش میشنیدیم گفتم
+ ساکتتتتت !!!!
ساکتتتشوووو !!!!
نصف شبههه ، الان پرستارا میانننن !!!
ساکتتت ...
وقتی دیدم ساکت بشو نیست لیوان آبی که توی دستم بود رو روی صورتش پاشیدم.
متعجب نگاهم کرد و نفس نفس میزد و از صورتش آب چکه میکرد .
تمام لباس هاش خیس شدن .
بعد از گذشت چند دقیقه.
دستمو جلوی صورتش تکون دادم ...
+خانم فرهمند.
خانم فرهمند.
مروا خانوم...
هرچقدر صداش میزدم جواب نمیداد و فقط نفس نفس میزد...
با صدای نسبتا بلندی سرش داد زدم .
+مروااااا
_هاااااااا
شرمنده سرمو پایین انداختم.
+چرا جواب نمیدید خانوم فرهمند.
حالتون خوبه ؟
جوابی نداد .
سرمو بلند کردم دیدم به یه جا زل زده ، دوباره سوالمو تکرار کردم .
+حالتون خوبه؟
نگاه متعجبشو بهم دوخت و گفت
_ من کجام ؟!
چه بلایی سرم اومده ؟!
چرا بهم سُرم وصله ؟!
بی توجه به سوالاتش دوباره سوال خودمو پرسیدم
+ حالتون خوبه ؟
_ به تو چه !
مگه دکتری ؟!
در جواب گستاخیش اخمی کردم کردم و گفتم.
+من میرم پرستار رو خبر کنم.
خواستم قدمی بردارم که صداش متوقفم کرد.
_صبر کن .
روی نوک پا چرخیدم سمتش...
+بله؟
_اوه ، شما ریشوهام از این کارا بلدید؟
+ریشو ؟!
به نظرم حزب اللهی واژه مناسب تری هست !
_عه واسه خودتون اسمم انتخاب کردید؟!
حزب اللهی...
عجب...
سعی کردم آرامش خودمو حفظ کنم ، چون میدونستم
هنوز ویندوزش بالا نیومده و تو عالم هپروته.
_کی بالای سرم قرآن میخوند؟
سرمو انداختم پایین تر و دستی به گردنم کشیدم و گفتم
+بنده !
دستی به دماغش کشید و گفت
_حس کسایی رو داشتم که مُردن و دارن بالا سرشون قرآن میخونن...
با این تعبیرش خندم گرفت و لبخند ملیحی زدم.
_یخ زدمممم چرا اینقدر سردهههه؟
از دهنم پرید و گفتم
+چیزی نیست ؛ بخاطر آب سردیه که روتون ریختم.
چشم غره ای بهم رفت و تازه متوجه حرفی که زدم شدم.
خواستم حرفی بزنم که بی هوا.....
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
نشر معارف شهدا درایتا👇👇👇
❤️👆
#کانال_زخمیان_عشق
@zakhmiyan_eshgh