ادامه داستان سلمان، قسمت دوم 🌴🌴روضه معجر فاطمة س از روایت سلمان قَالَ سَلْمَانُ الْفَارِسِيُّ فَهَرْوَلْتُ إِلَى مَنْزِلِ فَاطِمَةَ ع بِنْتِ مُحَمَّدٍ ص فَإِذَا هِيَ جَالِسَةٌ وَ عَلَيْهَا قِطْعَةُ عَبَاءٍ سلمان ميگويد: من متوجه خانه زهراى اطهر شدم، پس از ورود ديدم فاطمه نشسته و يك قطعه عباء در بر دارد،... فَلَمَّا نَظَرَتْ إِلَيَّ اعْتَجَرَتْ ثُمَّ قَالَ يَا سَلْمَانُ جَفَوْتَنِي بَعْدَ وَفَاةِ أَبِي ص قُلْتُ حَبِيبَتِي أَ أَجْفَاكُمْ وقتى چشم آن بانو بمن افتاد آن عبا را بسر خود پيچيد و گفت: اي سلمان تو بعد از رحلت پدرم بمن جفا كردى!! ( درنیامدن به خانه ام ) گفتم: اى دختر رسول خدا آيا مى‏شود كه من بشما جفا كنم!؟ 🌴🌴 قالَتْ فَمَهْ اجْلِسْ وَ اعْقِلْ مَا أَقُولُ لَكَ إِنِّي كُنْتُ جَالِسَةً بِالْأَمْسِ فِي هَذَا الْمَجْلِسِ وَ بَابُ الدَّارِ مُغْلَقٌ وَ أَنَا أَتَفَكَّرُ فِي انْقِطَاعِ الْوَحْيِ عَنَّا وَ انْصِرَافِ الْمَلَائِكَةِ عَنْ مَنْزِلِنَا فَإِذَا انْفَتَحَ الْبَابُ مِنْ غَيْرِ أَنْ يَفْتَحَهُ أَحَدٌ فَدَخَلَ عَلَيَّ ثَلَاثُ جِوَارٍ لَمْ يَرَ الرَّاءُونَ بِحُسْنِهِنَّ وَ لَا كَهَيْئَتِهِنَّ وَ لَا نَضَارَةِ وُجُوهِهِنَّ وَ لَا أَزْكَى مِنْ رِيحِهِنَّ فَلَمَّا رَأَيْتُهُنَّ قُمْتُ إِلَيْهِنَّ مُتَنَكِّرَةً لَهُنَّ فَقُلْتُ بِأَبِي أَنْتُنَّ مِنْ أَهْلِ مَكَّةَ أَمْ مِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ فَقُلْنَ يَا بِنْتَ مُحَمَّدٍ لَسْنَا مِنْ أَهْلِ مَكَّةَ وَ لَا مِنْ أَهْلِ الْمَدِينَةِ وَ لَا مِنْ أَهْلِ الْأَرْضِ جَمِيعاً غَيْرَ أَنَّنَا جِوَارٍ مِنَ الْحُورِ الْعِينِ مِنْ دَارِ السَّلَامِ أَرْسَلَنَا رَبُّ الْعِزَّةِ إِلَيْكِ يَا بِنْتَ مُحَمَّدٍ إِنَّا إِلَيْكِ مُشْتَاقَاتٌ‏ 🌴🌴 فرمود: پس بنشين و راجع بآنچه بتو ميگويم تعقل كن. من ديروز در همين مكان نشسته بودم، در خانه بسته بود، من در باره اينكه وحى از خاندان ما منقطع شده و اينكه ملائكه از منزل ما پا كشيده‏اند فكر ميكردم ناگاه ديدم در خانه بدون آنكه احدى آن را باز كند باز شد و سه دختر وارد شدند كه: بينندگان نظير نيكوئى و هيئت آنان و تازگى صورت ايشان و خوشبوئى آنان را نديده بودند. وقتى چشم من به ايشان افتاد بدون اينكه آنان را بشناسم از جاى‏ برخاستم و گفتم: پدرم بفداى شما، آيا از اهل مكه يا اهل مدينه مى‏باشيد!؟ گفتند: اى دختر حضرت محمّد ما اهل مكه و مدينه و اهل زمين نيستيم، بلكه از حوريه‏هاى بهشت ميباشيم كه خداى مهربان ما را براى زيارت تو فرستاده، زيرا ما مشتاق تو هستيم. 🌴🌴 فَقُلْتُ لِلَّتِي أَظُنُّ أَنَّهَا أَكْبَرُ سِنّاً مَا اسْمُكِ قَالَتْ اسْمِي مَقْدُودَةُ قُلْتُ وَ لِمَ سُمِّيتِ مَقْدُودَةَ قَالَتْ خُلِقْتُ لِلْمِقْدَادِ بْنِ الْأَسْوَدِ الْكِنْدِيِّ صَاحِبِ رَسُولِ اللَّهِ ص فَقُلْتُ لِلثَّانِيَةِ مَا اسْمُكِ قَالَتْ ذَرَّةُ قُلْتُ وَ لِمَ سُمِّيتِ ذَرَّةَ وَ أَنْتِ فِي عَيْنِي نَبِيلَةٌ قَالَتْ خُلِقْتُ لِأَبِي ذَرٍّ الْغِفَارِيِّ صَاحِبِ رَسُولِ اللَّهِ ص فَقُلْتُ لِلثَّالِثَةِ مَا اسْمُكِ قَالَتْ سَلْمَى قُلْتُ وَ لِمَ سُمِّيتِ سَلْمَى قَالَتْ أَنَا لِسَلْمَانَ الْفَارِسِيِّ مَوْلَى أَبِيكِ رَسُولِ اللَّهِ ص قَالَتْ فَاطِمَةُ ثُمَّ أَخْرَجْنَ لِي رُطَباً أَزْرَقَ كَأَمْثَالِ الْخُشْكَنَانَجِ الْكِبَارِ أَبْيَضَ مِنَ الثَّلْجِ وَ أَزْكَى رِيحاً مِنَ الْمِسْكِ الْأَذْفَرِ فَأَحْضَرَتْهُ فَقَالَتْ لِي يَا سَلْمَانُ أَفْطِرْ عَلَيْهِ عَشِيَّتَكَ فَإِذَا كَانَ غَداً فَجِئْنِي بِنَوَاهُ أَوْ قَالَتْ عَجَمِهِ باب 3- مناقبها و فضائلها و بعض أحوالها و معجزاتها صلوات الله عليها بحارالأنوار ج : 43 ص : 68 من بيكى از ايشان كه گمان ميكردم از لحاظ سن بزرگتر بود گفتم: نام تو چيست؟ گفت: مقدوده، گفتم: براى چه باين نام ناميده شدى؟ گفت: براى اينكه من از براى مقداد بن اسود كندى صحابه رسول خدا صلى اللَّه عليه و آله آفريده شده‏ام. به دومى گفتم: نام تو چيست؟ گفت: نام من ذره است، گفتم: براى چه نام تو ذره است، در صورتى كه بنظر من شريف ميباشى؟ گفت: بجهت اينكه براى ابو ذر كه صحابه رسول خدا است آفريده شده‏ام. به سومى گفتم: نام تو چيست؟ گفت: نامم سلمى مى‏باشد، گفتم: چرا نام تو سلمى نهاده شده؟ گفت: براى اينكه من براى سلمان دوست پيامبر اسلام صلى اللَّه عليه و آله و سلم خلق شده‏ام فاطمه اطهر ميگويد: سپس آن حوريه‏ها رطب كبود رنگى كه نظير نان قندى بزرگ و از برف سفيدتر و از مشك خوشبوتر بود بمن دادند، سپس زهراى اطهر آن رطب را نزد من آورد و فرمود: امشب با اين رطب افطار كن و فردا هسته آن را نزد من بياور. @zameneashk1