ديگر، عابس بن شبيب شاکري، چون از براي ادراک سعادت شهادت عزيمت درست کرد، روي با شوذب مولي شاکر آورد و گفت: «اي شوذب! در اين داهيه‏ي دهياء (داهيه‏ي دهياء: پيش آمد دشوار و سخت.) و بليه‏ي عمياء چه رأي زدي؟ و پيشنهاد خاطر چه کردي؟» شوذب گفت: «تصميم عزم داده‏ام که در رکاب پسر پيغمبر رزم دهم تا کشته شوم.» عابس گفت: «ظن من در حق چون تويي جز اين صورت بر زمين نياورد. اکنون حاضر حضرت ابي‏عبدالله شو تا تو را چون ديگر کسان در شمار شهدا به حساب گيرد و دانسته باش که از پس امروز، چنين روز به دست هيچ کس نشود. چه امروز روزي است که مرد بتواند از تحت الثري قدم بر فرق ثريا زند و از بيرنگ هيولاني، خويش را به اورنگ عقلاني کشاند (بيرنگ: اول شکلي که نقاش براي تصويري که در نظر دارد به رنگ غير ثابت نمودار کند. اورنگ: تخت سلطنت.). لاجرم اين روز را بدل به دست نشود.» پس شوذب را برداشت و به نزد حسين عليه‏السلام آمد. و قال: يا أباعبدالله! أما والله ما أمسي علي وجه الأرض قريب و لا بعيد أعز علي و لا أحب الي منک، و لو قدرت علي أن أدفع عنک الضيم أو القتل بشي‏ء أعز علي من نفسي و دمي لفعلت. السلام عليک يا أبا عبدالله! اشهد أني علي هداک و هدي أبيک. عرض کرد: «يا أباعبدالله! هيچ آفريده‏اي چه نزديک و چه دور، چه خويش و چه بيگانه در روي ارض روز به پاي نبرد که در نزد من از تو عزيزتر و محبوب‏تر باشد، و اگر قدرت داشتمي که اين ظلم و قتل را از تو دفع دهم به چيزي که در نزد من از جان من و خون من عزيزتر بودي، تواني و تراخي (تواني، تراخي: سستي و کاهلي.) نمي‏ورزيدم.» آن گاه آن حضرت را سلام داد و عرض کرد: «يا اباعبدالله! گواه باش که من بر دين تو و دين پدر تو مي‏گذرم.» اين بگفت و چون اژدهاي دمان به ميدان تاخت و گرد بر گرد ميدان چون شعله‏ي جواله، جولاني بکرد و ندا در داد که: «ألا رجل، ألا رجل؟» «هماورد ما کيست و قرن و قرين (قرن، قرين: حريف، هماورد.) ما کجاست؟» ربيع بن تميم که مردي از لشکر عمر بن سعد بود، مي‏گويد: «من عابس را مي‏شناختم و شجاعت او را مي‏دانستم و او را بسيار وقت در مواقع هايله ديده بودم؛ روي با لشکريان کردم؛ فقلت: أيها الناس! هذا الأسود، هذا ابن شبيب. گفتم: «اي مردم! اين شير شيران است. اين است پسر شبيب. هر کس بيرون شود و با او رزم دهد، البته از چنگ او به سلامت نرهد.» لشکريان چون اين کلمات بشنيدند، طعنان تهور و تجاسر (تجاسر: جرأت نمودن.) را از مبارزت او باز کشيدند. چون عابس را هيچ مرد آهنگ نبرد نفرمود، ناچار فرياد برداشت: «ألا رجل، ألا رجل؟» بر عمر سعد اين کار ناگوار افتاد. فرمان داد که: «عابس را به سنگباران بگيريد.» لشکريان از هر سو به جانب او حجر و مدر روان کردند. عابس چون اين بديد، در خشم شد. زره خويش را از تن برآورد و بيفکند و خود آهن از سر بر گرفت و بپرانيد. آن گاه چون شير شميده و گرگ گله ديده حمله‏هاي ثقيل متواتر کرد. ربيع بن تميم گويد: سوگند با خداي همي نگريستم که به هر سوي عطف عنان کردي، دويست و برافزون ترک جان گفتند و کوس زنان بر زبر يکديگر رفتند. (از شدت شتاب در فرار، يکديگر را پهلو مي‏زدند.) بدين گونه رزم داد تا از کثرت جراحات احجار و زخم سنان و سيف بتار (بتار: قاطع، بران.) از اسب درافتاد. کوفيان او را کشتند و سر او را از تن دور کردند و تني چند دعوي‏دار شدند و هر يک همي‏گفت: «من او را کشتم.» عمر بن سعد گفت: «هيچ کس يک تنه او را نکشت، بلکه همگان در قتل او همدست شديد.» سپهر، ناسخ التواريخ سيدالشهداء عليه‏السلام، 305 - 303/2 کانال مقتل ضامن اشک پاسخ به شبهات و سوالات مقتل امام حسین ع @zameneashk لینک کانال ضامن اشک در ایتا https://eitaa.com/zameneashk1