🌟💐🌟💐🌟💐 💐🌟💐🌟💐 🌟💐🌟💐 💐🌟💐 🌟💐 💐 💐قسمت يازدهم 🌟 🔱داستانهاى_هزار_و_يك_شب_دربار 🔰خاطرات_پروين_غفارى 🔱با شدت مى دويدم تا اينكه سینه به سینه، با شاه برخورد کردم .😱🤕 ⚜شدت برخورد به حدی بود که نزدیک بود شاه به زمین بخورد. با ترس و شرمنده گفتم : _معذرت می خواهم آقای شاه...... سلام آقای شاه🤪😢😱🤦‍♀ 🔱شاه با دیدن هول من، بنای خنده را گذاشت و با لحنی که عصبانیتی در آن مشهود نبود گفت: _تو و ترس ؟!! تو که دختر شجاعی بودی یادت هست آن روز در خیابان و سر کوچه تان چطور با دست تهدیدم میکردی پس کوآن شهامت⁉️🤴 ⚜ با شنیدن این سخنان تمام بدنم سرد شد تازه فهمیدم شخص تعقیب کننده آن روز کسی جز خود شاه نبود که با عینک و دستمال روی صورت سعی در مخفی کردن هویت خود داشت.😎🧐🤴 ⚜ از اینکه او را نشناخته بودم پوزش خواستم او در پاسخ گفت : _به شرطی تو را می بخشم که باهم دوست باشیم و گاهی همدیگر را ببینیم🤝👥 ⚜ آن روز معنی این حرف شاه را نفهمیدم، با آن تصور کودکانه اى که از شاه و شخص اول کشور داشتم ،این دوستی را برای خود افتخار محسوب میکردم.💑 🔱شاه دستهایم را گرفت و گفت : _خب حالا که باهم دوست شدیم مایلید کمی قدم بزنیم و گردش کنیم 👫 ⚜پاسخ مثبت دادم. از این که در کنار یک شاه قدم میزدم خود را خوشبخت احساس میکردم غافل از این که همچون صیدی در دست و پا بسته اسیر یک صیاد شدم .❌💯❌ ⚜تا حدود ساعت یک بعد از ظهر به گردش ادامه دادیم. در این مدت شاه لحظه اى دستهایم را رها نکرد .سرانجام زیر سایه درختی نشستیم. شاه گفت : _پروين خانم من هر روز راس ساعت ۱۲ ظهر ناهار میخورم اما صحبت های شیرین شما باعث شد ناهار را فراموش کنم 🤴👱‍♀ ⚜بعد از من ،شماره تلفن منزل مان را پرسید و گفت : _فردا صبح ساعت ۱۱ بهمن تلفن خواهد کرد....📞⏰ ادامه دارد ... ✍ 📔برگرفته از كتاب تا سياهى در دام شاه 🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐 @zandahlm1357