🌟💐🌟💐🌟💐
💐🌟💐🌟💐
🌟💐🌟💐
💐🌟💐
🌟💐
💐
💐قسمت چهاردهم 🌟
🔱داستانهاى_هزار_و_يك_شب_دربار
🔰
خاطرات_پروين_غفارى
🔱 صدای فریاد پدر همچون پتکی شیشه رویای مرا خرد کرد.
⚜ پدر فریاد میزد:
_
زن حیا کن و با دست خودت دخترم را به گورستان نفرست، حیا کن از خدا بترس
🔱 مادر جیغ کشید:
_ خجالت بکش غفاری! همای سعادت بر سر دخترم نشسته ❗️شاه مملکت این دختر را پسندیده و می خواهد با او ازدواج کند کجای اینکار عیب دارد⁉️
⚜ پدر زهرخندی زد و گفت:
_شاه با خواهر ملک فاروق نتوانست سر کند، با دختر ما سر خواهد کرد⁉️
او معشوقه می خواهد نه دختر برای ازدواج❗️
🔱 به طرف پدر رفتم و در آغوشش گرفتم و گفتم :
_این انتخاب منه و مادر گناهی نداره
⚜پدرم مبهوت و پایمال شده به روی صندلی فرود آمد.
🔱ساعت ۷ شب زنگ به صدا درآمد مادر گفت:
_
پروین امیرصادقی است. زود باش❗️
⚜و در همین حال تور صورتی رنگی را به سرم انداخت .وقتی که بيرون رفتم امیر صادقی ازاتومبیل پیاده شد و در عقب را برایم باز کرد .مادر با تکان دادن دست خداحافظی کرد .اما پدر از اتاقش هم بیرون نیامد .ماشین از جا کنده شد و مرا به سوی قصر رویاهایم برد
🔱احساس میکردم که کوچه و خیابان در شادی من غرق نور است درخت ها با عبور من سر خم می کنند .
چه احساس شگفتی داشتم .زمان و مسافتی را که اتومبیل پیمود احساس نکردم. زمانی به خود آمدم که ماشین از میان دروازه بزرگ گذشت و پس از پیمودن مسیری که همچون با غم صفایی بود کنار پله های یک عمارت باشکوه ایستاد .هیچکس برای استقبال از من نیامده بود.
⚜ امیرصادقی در ماشین را باز کرد و من پیاده شدم. از من خواست که همراه او بروم. از پله ها بالا رفتیم و وارد یک تالار بزرگ شدیم پیش خودم فکر میکردم
از این پس این خانه تازه من و قصر آرزوهایم است.
🔱
پس کجایند این درباریان تا به عروس جدید شان خیرمقدم گویند ⁉️
⚜امیر صادقی گفت :
_خانم همینجا در تالار تشریف داشته باشید تا اعلا حضرت تشریف فرما شوند من باید بیرون باشم
🔱با رفتن راننده تنها شدم .همه چیز این خانه جدید زیبا باشکوه بود. چلچراغ ها، مجسمه ها، تابلوهای نقاشی آویخته از دیوارها ،فرش های نفیس و جام های طلایی که بر قفسه های چوبی شیک چیده شده بود. با برخورد دستی به شانه ام برگشتم .
👑شخص شاه بود با قامت کشیده و لباس مشکی بسیار برازنده .
👑 بوی گند مشروب و ادکلن را که در هم آمیخته بود احساس کردم. مثل یک گنجشک باران خورده میلرزیدم .شاه گفت:
_
پروین غریبی نکن. این کاخ، خانه تو خواهد بود
🔱با تشویق و دلهره پرسیدم:
_ اعلا حضرت کاخ همیشه انقدر خلوت است ⁉️من فکر میکردم که در یک مهمانی بزرگ دربار شرکت کردم و با مهمانان بسیاری آشنا خواهم شد.
👑شاه گفت :
_من تنهایی را دوست دارم دلم نمی خواهد کسی آرامش ما را برهم زند .وقت برای میهمانی های بزرگ و بسیار هست این دیدار برای آشنایی تو با کاخداست . بعد با خانواده سلطنتی دیدار خواهی داشت و صحبت های لازم درباره ازدواج ما انجام خواهد شد .👰👨💼
⚜با این سخن شاه احساس آرامش و امنیت كردم.🤴👸
🔱 پس شاه در عشقش ثابت قدم و جدی بود💯♨️
⚜آرزو کردم کاش پدرم اینجا بود و این جمله شاه را می شنید. دست در دست هم به اتاق بزرگ پایین رفتيم .
🔱تخت خواب دونفره بزرگی در اتاق قرار داشت و در میز کنار آن غذا و مشروب چیده شده بود
ادامه دارد.....
✍
#امينه
📔برگرفته از كتاب تا سياهى در دام شاه
🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐🌟💐
@zandahlm1357