🍂 🔻 1⃣5⃣ سردار علی ناصری قایق موتوری داشتیم و سعی می کردیم به سرعت حرکت کنیم تا جاهای بیشتری را شناسایی کنیم. حوالى غروب به رودخانه فرات رسیدیم. فرات برای ما ایرانیها یک رودخانه عادی نیست؛ یک سمبل است؛ سمبلی که خود آگاه یا ناخودآگاه، ما را به یاد حسین بن علی (ع) و شهادت جانگدازش در کربلا می اندازد. وقتی همراهان گفتند که به رودخانه فرات رسیده ایم، موهای بدنم سیخ شد و زیر لب گفتم: فدای لب تشنه ات یا اباعبدالله الحسين. آیا این فرات همان فراتی است که اشقیا نگذاشتند تو از آن آب بنوشی؟! در حالی که در افکار خود غرق بودم، دستم را داخل آب رودخانه فرات کردم و مشتی از آن را به صورتم زدم. چند جرعه از آن آب را هم نوشیدم و در دل آرزو کردم روزی برسد که بچه های بسیجی از این آب سیراب شوند و وضو بگیرند. از رودخانه فرات به طرف جنوب و بصره حرکت کردیم. شب بود که از زیر پلی که بر جادة القرنه به ناصریه و چبایش زده بودند، عبور کردیم. موقعیت و وضعیت پل را کامل شناسایی کردم. ابوسعد مدتها بود که در ایران به سر می برد و خانواده اش از او خبری نداشتند. حتی شایع شده بود که ابوسعد در ایران کشته شده است. وقتی به منطقه زادگاهش رسید، عده ای او را شناختند. یکی گفت:. - ابوسعد، می گویند تو در ایران هستی؟ - نه. من کجا، ایران کجا؟ همین جاها هستم. توی هور فراری ام... سراغ پدر و مادر و برادر و خواهرهایش را از اهالی گرفت و فهمید که آنان در هور زندگی می کنند. خود ابوسعد قایق را پیش می برد. مدتی که راند، یک دفعه موتور قایق را خاموش کرد. ساعت شاید از دوازده شب گذشته بود. ابوسعد گفت: - ساکت باشید! _ با دقت گوش تیز کرد. بلافاصله قایق را روشن کرد و گفت: . این صدای خواهرمه! بین قایق ما و صدا، نی بود. کمی دیگر گوش داد و مثل کسی که چیزی را کشف کند، با شادی و هیجان گفت: این هم صدای مادرمه. مادرم! . . . دیگر نتوانست طاقت بیاورد؛ از میان نی ها عبور کرد و خواهرش را صدا زد. ناگهان همه خانواده سکوت کردند. ابوسعد این بار برادر کوچکش را صدا کرد. خانه شان کپری از نی در جزیره مانندی به مساحت ده متر بود. خواهرش به عربی گفت: - شرشاب، تو هستی؟ - بله، شرشابم. بله، شرشابم. خواهرش فریاد زد: پدر، مادر، شرشاب آمده ... شرشاب! پدر و مادرش با دستپاچگی خود را داخل آب انداختند و به طرف قایق ما که ابوسعد هم داخل آن بود، آمدند. آب تا سینه شان می رسید. شرشاب هم بی طاقت شد و خود را در آب انداخت. صحنه عجیبی بود. همه شان افتادند روی شراب و شروع کردند به بوسیدن و بوییدن او. او هم نمی دانست چه کار کند؛ صورت، دست، شانه و موهای پدر و مادرش را می بوسید و گریه می کرد. آنان نیز زار می زدند. با مشاهده این صحنه، بغض گلوی ما را هم فشرد و اشک از چشمانمان جاری شد. معلوم شد از اول جنگ از او بی خبر بوده و تصور می کرده اند کشته شده است. . . . . . - مادر شرشاب، همان نصف شبی دست به کار شد و غذای خوب و مفصلی برایمان تدارک دید. از دیدن فرزندش سیر نمی شد و مرتب دعای شکر می خواند. پیگیر باشید مارا دنبال کنید👈@zandahlm1357