🍂 🔻 7⃣7⃣ سردار علی ناصری تنها بودم. آن شب تا صبح دلم در ایران، قرارگاه نصرت، مقر خودمان و البته خانه و اهل و عیالم بود. شب سختی بود. دلم گرفته بود. با خود زمزمه می کردم: «ای امام زمان، پاهایم را خوب کن و مرا آزاد کن بروم ایران. قول می دهم برایت سرباز خوبی باشم. قول می دهم نماز شبم را ترک نکنم!» آن شیعه ناصریه سعی می کرد خود را به من نزدیک کند؛ اما می ترسیدم جاسوس استخبارات باشد. به من می گفت: - من خیلی از تو خوشم آمد. به او گفتم: - مهر کربلا می خواهم. - خودم برایت می آورم. خاک تمیز برای تیمم هم می آورم. - خدا خیرت بدهد. روزی گفت: - از برخوردت در روز اول خیلی خوشم آمد. من چند سال است اینجا هستم. به تو توصیه ای دارم. اسرا دو جورند؛ یا آنهایی هستند که رنگ باخته اند، از قرآن و نماز و امام دست کشیده اند، نوکر عراقیها شده اند و برای عراقیها جاسوسی می کنند. اینها بدبخت اند. اما عده ای دیگر روی نماز و قرآن خود ایستاده اند و تن به نامردمی داده اند. تو سعی کن از آنها باشی. می خواهمت. از نماز دست نکش. اگر هم خواستند تو را به اردوگاه منتقل کنند، نگو من عرب هستم. اصلا بگو عربی بلد نیستم. همین که عربی صحبت کنی، نمی توانی ثابت کنی که فارس هستی، عربهای وفادار به خمینی را خیلی اذیت می کنند. نگو. . - چطوری؟ توی پرونده نوشته اند. جواب بازجوها را هم به عربی داده ام. ۔ الکی است. اینها همدیگر را هم قبول ندارند. وقتی که خواستند ببرندت، هر چه عربی صحبت کردند، خودت را به نفهمی بزن. من هم می گویم که فارسی و نمی فهمی؟ - باشه. حتما؟ - باشه. توصیه های آن بنده خدا خیلی به دردم خورد و در جایی جانم را نجات داد. به عکس صدام اشاره کرد و آهسته گفت: . خدا لعنتش کند. همین ما را بدبخت کرد. دو تا از برادرهایم را از من گرفت. حرفهای او روحیه ام را خیلی خوب کرد. پیگیر باشید @zandahlm1357👈