در آشپزخانه حياط نان ميپزي كه پسر همسايه فرياد كنان خودش را به تو ميرساند: « مولود خانم... علي آقا جاي مغازه مش قاسم بليك ماشين... » بقيه حرفش را نميشنوي. چادر به سر ميكني و در يك دقيقه و شايد هم كمتر خودت را به مغازه مش قاسم ميرساني. مردم جمع شدهاند. خودت را به جمعيت ميزني. علي را كه ميبيني ميخواهي فرياد بزني، اما شرم آن چنان در بندت كشيده كه ياراي اين كار را از تو ميگيرد. زمين از خون علي قرمز است و او نيمه جان روي زمين، يعقوب هم ميآيد. يعقوب، همسر تو، مونس تو و پدر علي. لحظهاي بعد علي روي دستهايي بلند ميشود و در صندلي ماشين جاي ميگيرد. ميخواهي تو هم با علي و يعقوب بروي. اما يعقوب مانع ميشود: « تو برو خونه » دلت نميخواد، اما ناچاري! وارد اتاق كه ميشوي به عكس علي نگاه ميكني، ميخندد، و تو اشك ميريزي. كنج اتاق مينشيني و منتظر يعقوب ميماني. ۱ ساعت، ۲ ساعت... انتظار به سر نميآيد، شب ميشود. انگار قيامت است و هر روزش هزاران سال. شب را تنها ميگذراني، تا صبح ميشود. وضو ميگيري و نماز ميخواني
، دعاي ميكني براي علي... براي يعقوب... ناگهان صديا در خانه ميآيد. از جا ميجهي و وارد حياط ميشوي. هوا گرگ و ميش است؛ در را كه باز ميكني. يعقوب را ميبيني. خسته سلامي ميكند و وارد حياط ميشود. داخل اتاق ميگردد و تو هم. به عكس علي چشم ميدوزد بعد نگاهش را به تو معطوف ميكند: - « علي خوب ميشه اما!... » هزاران اما در فكرت ريشه ميدواند: - « اما چي... » - « دكترا در مورد سلامتي كاملش قطع اميد كردن، چه ميدونم، ميگن نخاعش آسيب ديده... گفتم ميبرمش تهرون، گفتند بيفايده است! » چشمه اشك چشمانت خشكيده، در حسرت قطرهاي اشك هستي كه بر گونهات جاري شود. به عكس علي زل ميزني. باز هم ميخندد. تو گريه ميكني، اما او همچنان لبخند به لب دارد. »
تو و يعقوب در تاريكي حياط فرو رفتهايد. در آن حال به چشمان يعقوب مينگري، چشمانش نمناك است. ميگويد بايد اميدوار بود، شايد خدا به ما نظري كنه و عليمون رو برامون نگه داره، خدا ميدونه كه علي چقدر براي ما عزيزه ». فكري داري، نميداني به يعقوب بگويي يا نه! مدتي با خود كلنجار ميروي، عاقبت ميگويي: « ميخوام قالي ببافم. » به نگاه متعجب يعقوب لبخند ميزني و ادامه ميدهي: « از فردا شروع ميكنم.
.. ميفروشيمش و با پولي كه به دست ميياريم علي رو ميبريم مشهد... ». يعقوب نگاهت ميكند. برق تحسين را در چشمانش ميبيني. ميخواهي بگويي كه آرزو دراي باز هم علي از آرزوهايش برايت بگويد و اين كه چقدر به آن گرماي دستانش نياز داري، اما بغضي كه در گلويت جاي گرفته به تو دستور ميدهد خوددار باشي.
پشت دار قالي نشستهاي و قالياي را كه قولش را به يعقوب داده بودي ميبافي. حضور كسي را در پشت سرت حس ميكني، يعقوب است كه ميگويد: « زياد به خود فشار نيار! » يعقوب كنارت روي دار مينشيند، نگاهش به قالي نيمه كاره روي دار ثابت ميماند.
« داري گل ياس روش مياندازي!؟ » - « آره! ياس از همه بهتره. » يعقوب لبخندي بر لب ميآورد: - « فردا شب، تو مسجد دعاي توسّله! تو نمييايي؟ » فكر خود را به زبان ميآوري: « نه! ميخوام قالي رو تموم كنم... »
ناگهان ناله علي را ميشنوي. قلبت با مشت به قفسه سينهات ميكوبد. هراسان خودت را به علي ميرساني. - « آب! » يعقوب ليواني آب ميآورد و به علي ميدهد. علي نيمه جان جرعهاي آب مينوشد و بعد سرش را روي بالش مينهد. چشمانش نيمه باز است و صورتش لاغر. بر ميگردي و با دنيايي اميد پشت دار مينشيني.
دستانت آخرين رجهاي قالي را بردار ميبافند و تو
خسته جان و اميدوار به كارت ادامه ميدهي. قلبت گرم شده به وجود علي، به اميد كلامهاي محبتآميز و وعده و وعيدهاي پسرت، علي! حالا ديگر گل ياس بر روي قالي به وضوح نمايان شده است. ياد علي كه ميكني، نيرويي مضاعف در خويش مييابي، ميداني كه امشب شب چهارشنبه است و يعقوب ناگهان دستانت بر دار قالي ميلرزند و تو ميلرزي، وجود كسي را در اتاق حس ميكني، با خود ميگويي: جز من و علي كه كسي اين جا نيست. هرچه بيشتر ميگذرد وجود آن كس برايت محسوسار ميشود. كسي ميآيد، در تنهايي دل تو علي. احساسي ناآشنا در وجودت رخنه ميكند و تو به قالي چشم ميدوزي. زير لب ميگويي: « استغفرالله ربي و اتوب علي » اما باز هم صداي پا را ميشنوي با قلبت، با وجودت. ناگاه صداي ناله علي تو را متوجه او ميكند، سر بر ميگرداني و علي را ميبيني. متحير، مات... هر دو ماتمان برده. علي به تو مينگرد متعجب،... ميلرزي، و علي هم.
در مقابل ديدگان متعجب تو، علي در بستر نيمخيز ميشود. باز هم حيران و سرگردان، گويي در اين دنيا نيست. علي در بستر مينشيند. همان آرزويي كه دو داشتي و به خاطرش چه اشكهايي كه نريختي... او كه ناي حرف زدن نداشت، اكنون به حرف ميآيد: « مادر كجا رفت؟ » ميترسي