🍂 🔻 ۱۵۷ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند یکی از روزها چند نفر از بچه ها به من گفتند: «راستی گرجی، شما بلدید غذا را گرم کنید؟» - غذا را گرم کنیم؟! - بله. - نه بلد نیستم. - خوب، ما راهی یادتان می دهیم که هم غذا و هم آب سرد را گرم کنید. تا اسم آب گرم را شنیدم، انگار دنیا را به من دادند. با خوشحالی پرسیدم: «خوب، چطور این کار را انجام بدهیم؟» . - ما می توانید با دو قاشق و دو رشته سیم برق در یک منبع آب و با ریختن قدری نمک حرارت تولید کنید و آب گرم به دست بیاورید. - نمک دیگر برای چیست؟ - نمک کاتالیزور است و سبب می شود آب زود جوش بیاید. به شما امتحان کرده اید؟ - در اردوگاه کارمان همین بود. - یک وقت دروغ نگویید و ما را بدبخت کنید. - عمل کنید یا نکنید، میل خودتان است. بعد از هواخوری، وقتی به سلول برگشتیم، به اكبر گفتم «بچه تهران، آن سطل پانزده ليتری جمع آوری آب را بیاور.» دو رشته سیم برق، که لامپ راهرو محجر با آن روشن می‌شد، از دیوار کندیم. با دو قاشق و مقداری نمک کار را شروع کردم. اکبر، به جای کمی نمک، چهار مشت نمک داخل ظرف آب ریخت. عملیات را شروع کردم و در انتظار گرم شدن آب بودم. قاشق های داخل سطل حكم المنت را داشت. چون عباس اعتمادی به این کار نداشت، دخالت نکرد و همان کنار ایستاد و گفت: «بچه ها، سلول را منفجر نکنید.» اکبر خندید و گفت: «بابا، تو چقدر می ترسی. انفجار کیلو چند است؟!» شاید چند دقیقه ای از شروع عملیات نگذشته بود که آب به شدت گرم شد و جوش آمد؛ ولی ناگهان برق کل زندان رفت. نمیدانم شاید برق بغداد رفت! چون المنت ما آن قدر قوی بود که ظرف دو دقیقه‌ای به جوش آمد. وقتی برق قطع شد، عباس زد توی سرش و گفت: «علی آقا، بدبخت شدیم. این دفعه نوبت تنبيه ماست. بدبختمان کردی.» خودم هم جا خوردم؛ ولی سعی کردم کنترلم را از دست ندهم. به اکبر گفتم: «بدبخت شدیم! الان سروکله استوار احمد پیدا می شود و مستقیم سراغ سلول ما می آید. حالا به او چه بگویم؟» - خب، می‌گویی چه کار کنیم؟ - فکری برای این سطل پانزده لیتری کن. - قایمش کن! - مگر سنجاق است قایمش کنم! بخار از سطل بلند می شد و اگر استوار احمد در را باز می کرد، لو می‌رفتیم. هر چه دعا بلد بودم، خواندم. صدای احمد بلند شد. با داد و بیداد داشت به طرف سلول ما می آمد. به محض اینکه پشت در سلول رسید، گفت: «علی، برق زندان رفته باز چه شده؟ چه کسی دسته گل به آب داده؟» - رفته که رفته. مگر من مسئول برق زندان یا بغدادم؟ به من چه ربطی دارد؟! - آیا تو کاری کرده ای؟ - مثلا چه کرده ام که برق رفته؟ - چه میدانم. تو خودت بهتر می دانی! استوار احمد در را باز کرد و در وسط چهارچوب در ایستاد. داشتیم از ترس قبض روح می‌شدیم. بخار از سطل بلند می‌شد. احمد ادامه داد: «آخر هر خرابکاری ای که بشود، یا تو در آن دست داری یا از آن خبر داری.» - دستت درد نکند، حالا ما این کاره هم شدیم. از تو یکی انتظار نداشتم. انگار خدا استوار احمد را کور کرده بود و حتی حس بویایی او هم تعطیل شده بود. ما بوی حرارت و نمک را حس می کردیم. بخار هم در حال بالا رفتن از سطل بود؛ ولی احمد گیج و کور شده بود. زدم به سیم آخر و گفتم: «احمد، حالا که آمدی، اجازه بده یک لحظه من بروم توالت و برگردم.» - عیبی ندارد. تا بازدیدی می کنم، زود بیا. جلوی چشم احمد سطل آب گرم را برداشتم و به توالت رفتم و برای اولین بار یک حمام حسابی کردم. وقتی آب گرم را روی سرم می ریختم، کیف می‌کردم. طی پنج دقیقه کارم را تمام کردم. احمد هنوز داشت دنبال علت قطعی برق می‌گشت. جلوی چشم او با سلول برگشتم. او هم بعد از بررسی عقلش به جایی نرسید. ناگهان برق دوباره آمد، احتمالا اتصالی برق به کنتور فشار آورده و برق قطع شده بود. وقتی استوار احمد رفت، صدای خنده ما در زندان پیچید. بچه های حاج آقا جمشیدی از ما پرسیدند: «چه شده؟» برای آنها ماجرای گرم کردن آب را تعریف کردم. آنها هم زدند زیر خنده؛ طوری که تا چند دقیقه صدایی غیر از خنده در زندان به گوش نمی رسید. همراه باشید ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357