بلا و آسایش در تفسیر کشاف آمده است: زن ایوب علیه السلام به همسرش گفت: اگر از خدا بخواهی...، ایوب گفت: چند سال آسایش داشتیم؟ زن گفت: هشتاد سال، ایوب گفت: من حیا می‌کنم از خدا چیزی بخواهم، پیش از اینکه به قدر آسایش بلا بینم. لن ترانی یکی از ثقات گفت: در سفری به قبیله بنی عذره وارد شدم، و در خانه ای ساکن شدم، دخترکی دیدم که علاوه بر زیبایی، لباس شخصیت و کمال هم بر تن کرده بود. زیبایی و خوش سخنی او مرا به شگفت واداشت، روزی در قبیله می‌گشتم، جوانی زیباروی دیدم که آثار خوشحالی از صورت او پیدا بود. او ضعیف تر از هلال ماه و نحیف تر از چوب دندان شده بود، با این حال همانند هیزم زیر قابلمه شعله می‌کشید و اشعاری می‌سرود و اشک بر گونه هایش سرازیر بود. در بین اشعارش می‌گفت: من در باره ی تو نه صبری دارم و نه چاره ای. نه توان دوری دارم و نه وصال، هزار راه برای رسیدن تو به خاطر دارم ولی بدون دل کجا روم. اگر دو قلب داشتم با قلبی زندگی می‌کردم و می‌گذاشتم قلب دیگرم در آرزوی تو بسوزد. پرسیدم این جوان کیست؟ گفتند: عاشق دختر همان مردی است که تو بر او مهمان هستی و آن دختر سالها است توان دیدن این جوان را ندارد. به خانه رفتم و قصه را برای دختر گفتم. گفت: پسر عموی من است. گفتم: من مهمان توأم به خاطر من یک لحظه اجازه ده تو را ببیند، دختر با اکراه حاضر شد. بسوی پسر رفتم و خبر را به او دادم. دختر که لباسش گرد و غباری به پا کرده بود، آمد و چون چشم جوان به دختر افتاد بر آتشی که در راهش بود افتاد و وقتی او را از شعله ی آتش بلند کردم سینه اش سوخته بود. دختر گفت: آنکه توان دیدن غبار قدم ما را ندارد چگونه امکان دیدن جمال ما بیابد. من می‌گویم: این حکایت همانند حکایت موسی علیه السلام و خداست. که وی گفت: خود را به من نشان ده. خدا فرمود: به کوه بنگر اگر در جای خود ماند، مرا می‌بینی. کوه از هم پاشید و پیامبر بیهوش بر زمین افتاد. ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357