🍂 🔻 ۱۸۲ خاطرات سردار گرجی‌زاده بقلم، دکتر مهدی بهداروند سید علاء با آرامش خاصی حرف می‌زد. آدم جا افتاده ای بود. چنان مؤدب حرف می زد که تا آن روز مثل او را در عراق ندیده بودم. برای اینکه به سید علاء روحیه بدهم گفتم: «انشاءالله خدا کمکت می‌کند. تو قصد خیر داشتی و خدا تنهایت نمی گذارد.» چند دقیقه ای هر دو ساکت شدیم. دوباره پرسیدم: «سید علاء، به نظرت دادگاه چه حکمی برای تو و مهمانانت به خصوص سرلشکر صادر می‌کند؟» - با توجه به بازجویی هایی که داریم، احتمال می دهم قبول کرده اند طرفدار و دوستدار سيد الرئيس هستیم و هیچ گونه مخالفتی با او نداریم. سابقه و دوستان و ارتباطات اجتماعی مان این را ثابت می کند. بازجو خودش گفت در تحقیقاتی که از زندگی من کرده‌اند نقطه منفی ای پیدا نکرده است. - خب، اینکه خیلی خوب است؛ یعنی آزاد می شوید؟ - نه، تازه اگر همه این حرف‌ها درست از آب دربیاید، ما را به زندان های طویل المدت محکوم می کنند. تازه با حکم زندان به ما رحم کرده اند. چون در اصل باید حکم اعدام برای ما صادر شود. احتمال میدهم باقی عمرمان را در زندانهای عراق سپری کنیم. عجیب بود سید علاء در حرف زدن و چهره اش ترس نبود. او از عربهای اصیلی بود که سنجیده حرف میزد. با افراد هم سلولش زمین تا آسمان تفاوت داشت. - اگر قبول کردند قصدی نداشتید پس زندان دیگر برای چه؟ - برای اینکه آنها معتقدند سيد الرئيس را مسخره کرده ایم و این کار در عراق جرم بزرگی است و عقوبت سختی دارد و هرگز از آن چشم پوشی نمی کنند. هیچ قاضی و رئیس دادگاهی جرئت ندارد کسانی مثل ما را تبرئه و آزاد کند. با این کار با زندگی اش بازی کرده و هر کس که باشد جان سالم به در نمی برد، تاکنون قاضی ای وجود . نداشته که خلاف آن حکم داده باشد. سید علاء مشغول حرف زدن بود که نگهبان صدا زد: «علی، دیگر بس است. چقدر حرف میزنی؟ بگذار سید علاء به سلولش برود. این کار خطرناکی است که می کنی، مگر نمی دانی حرف زدن با زندانی ممنوع است و جرم دارد؟ مگر بیکاری که این قدر وراجی می‌کنی؟ برو به کار خودت برس!» . - حالا مگر چه شده؟ چرا عصبانی شدی؟! - چه شده؟ داری روز روشن کار خلاف قوانین زندان انجام میدهی و تازه اعتراض هم می‌کنی؟ زود برو داخل سلول. - با سید علاء قرار گذاشتیم هنگام شب که نگهبان ها می روند، حرفهایمان را ادامه دهیم. با او خداحافظی کردم و به سلولم برگشتم. عباس گفت: «علی آقا، این بنده خدا را چقدر بازجویی می‌کنی؟ پدرش در آمد. تو بدتر از بازجوهای استخبارات از او سؤال و جواب کردی!» - نه بابا، داشت درددل می‌کرد و چگونگی دستگیری اش را تعریف می کرد. از آن پس، هر شب با سید علاء یکی دو ساعتی صحبت می کردم. شب هشتم، یکی دو تا از ارتشی های دیگر هم یک مرتبه وارد بحث من و سید شدند. تعجب کردم چطور جرئت کردند مثل سید علاء راحت حرف بزنند. اولین نفرشان که صحبت کرد، بلافاصله به او روحیه دادم و گفتم: «ببین، اینجا هیچ خبری نیست شما تصور بیهوده ای از اینجا برای خودتان درست کرده اید. راحت باشید.» او قدری آرام شد و راحت تر به حرفهایش ادامه داد. همراه باشید ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357