🍂
🔻
#زندان_الرشید ۲۱۳
خاطرات سردار گرجیزاده
بقلم، دکتر مهدی بهداروند
نگهبان با نیروی جدیدی غذای ما را آورد و داد و سریع رفت. اکبر گفت: «این دیگر که بود؟»
- شاید نیروی کمکی جدید است.
ظهر که آن فرد ناهار ما را آورد، با مهربانی پرسیدم: «اسمت چیست؟» .
- سعد ابوالقصعه.
- سربازی؟
- نه. زندانی ام.
در حالی که داشت به ما آبگوشت میداد گفت: «بخورید تا نمیرید.» از حرفش ناراحت شدم و با تندی گفتم: «از این آبگوشت ها با این گوشت برزیلی نمی خوریم. انگار توجیه نیستی!»
- چه کار باید بکنم؟
- باید یک سری مقررات جهانی را در حق ما رعایت کنید.
- مثلا؟
- برو از قبلی هایت بپرس! آنها بهتر می دانند. "
سعد که دید قرص و محکم حرف میزنم و هراسی از دهان به دهان شدن با او ندارم، جا خورد و با حالت خاصی گفت: «تو ایرانی هستی؟»
- بله، ایرانی ام!
- پس اینجا چه میکنی؟
- تو کار نداشته باش. وظیفه ات را انجام بده
- چه کار کنم؟
آب و غذا را بده و برو پی کارت. همین. او کمی خجالت کشید و حرفی نزد. فهمیدم آدم ساده و بی آلایشی است و مثل دیگران بداخلاق نیست. ظرف غذا را برداشت و بیرون رفت. اکبر گفت: «این شد علی، باید گربه را دم حجله کشت.»
- نه اكبر، فکر کنم می شود روی او کار کرد. او زندانی است. از قیافه اش پیداست آدم بدی نیست.
- یعنی چه کار کنیم؟
- با او مثل عريف حسین رفیق شویم.
- یعنی می شود؟
- بله. او می تواند عریف حسین دوم بشود.
آن موقع عراقی ها به ما روزی یک نوبت چای می دادند. من هم عادت به خوردن چای داشتم. عراقی ها چای را خیلی شیرین می کردند. گاهی نمیشد خورد. تعجب می کردم خودشان چطور چای را این همه شیرین می خورند.
صبح روز بعد که سعد صبحانه آورد، با خوشرویی گفتم: «سعد یک کاری دارم. انجام میدهی؟»
- چه کاری؟
- می توانی کمی چای خشک برایمان بیاوری؟
- برای چه می خواهید؟
- چای خشک ضد اسهال است.
- مگر مریض شده اید؟
- گاهی می شویم.
- باشد. فردا برایتان می آورم.
اولین برخورد ما با سعد جواب داد و معلوم شد زمینه دوست شدن را دارد.
صبح روز بعد، سعد در یک کاغذ مقداری چای خشک آورد و در حالی که سعی می کرد کسی متوجه نشود آنها را گوشه اتاق انداخت و آرام گفت: «علی، کسی نفهمد وگرنه برایم دردسر درست می شود. هروقت تمام شد بگویید باز هم برایتان می آورم.»
- مطمئن باش هیچ کس نخواهد فهمید.
همراه باشید
┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄
💯
@zandahlm1357