توصیف فلک عارفی در وصف افلاک گوید: صوفیان کبود پوش همه از غم دوست در خروش همه آتش اندر دل و هوا در جان کرده بر خاک آب دیده روان حافظ سحرم هاتف میخانه به دولت خواهی گفت باز آی که دیرینه ی این درگاهی همچو جم جرعه ی می‌خور که زسر ملکوت پرتو جام جهان بین دهدت آگاهی بر در میکده رندان قلندر باشند که ستانند و دهند افسر شاهنشاهی خشت زیر سر و بر تارک هفت اختر پای دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهی قطع این مرحله بی همرهی خضر مکن ظلماتست بترس از خطر گمراهی * طفیل هستی عشقند آدمی و پری ارادتی بنما تا سعادتی ببری می صبوح و شکر خواب صبحدم تا چند به آه نیمه شبی کوش و گریه سحری بکوش خواجه و از عشق بی نصیب مباش که بنده را نخرد کس به عیب بی هنری ز هجر و وصل تو در حیرتم چه چاره کنم نه در برابر چشمی نه غایب از نظری * عمر بگذشت به بی حاصلی و بوالهوسی ای پسر جام میم ده که به پیری برسی چه شکرهاست در این شهرکه مانع شده اند شاهبازان طریقت به شکار مگسی دوش در خیل غلامان درش می‌رفتم گفت ای بی دل بی چاره تو یار چه کسی بال بگشا و صفیر از شجر طوبی زن حیف باشد چو تو مرغی که اسیر قفسی کاروان رفت و تو در خواب و کمین گه در پیش وه که بس بی خبر از غلغل بانک جرسی ┄┅┅┅┅❀┅┅┅┅┄ 💯@zandahlm1357