💠 خاطره‌ای از حاج احمد متوسلیان ⁉️ راز غيب شدن فرمانده ! 🍀 هر بار كه بچه‌ها به عمليات مى‌رفتند، حاج احمد تا يكى دو ساعت پيدايش نبود. بارها از خودم مي‌پرسيدم كه كجا ممكن است برود؟ 🌸 قرار بود بچه‌ها عمليات كنند، تصميم گرفتم اين بار تعقيبش كنم. ماشين تداركات، گوشۀ قرارگاه، روبروى در خروجى توقف كرده بود، صبر كردم تا لحظۀ مناسب برسد، بعد رفتم و زير آن دراز كشيدم. 🌿 حالا ديگر حاج احمد هر طرف مى‌رفت، در ديد من بود. لحظۀ آخر، دور گردن تك تك بچه‌ها دست انداخت و با آنان خداحافظى كرد. صدايش مى‌آمد كه مى‌گفت: "برادرا! يادتون باشه، تكبيرهاتون نبايد يه الله اكبر ساده و بى‌فايده باشه، سعى كنين هر تكبيرتون به اندازۀ يك لشگر عمل كنه." 🌼 بالاخره بچه‌ها حركت كردند و رفتند. چشم از حاجى بر نمى‌داشتم. داخل اتاق رفت و چند دقيقۀ بعد برگشت و پاى پياده از قرارگاه بيرون رفت. دنبالش راه افتادم طورى كه متوجه من نشود. از دامنۀ كوهى كه مُشرف به قرارگاه بود بالا رفت و من متعجّب به دنبال او مى رفتم. 🌺 پشت صخره‌اى پنهان شدم، حاج احمد كنار جوى آبى كه از سر كوه پايين مى‌آمد، دو زانو نشست، آستين‌ها را بالا زد و وضو گرفت، بعد يك سنگ كوچك از داخل آب برداشت و به داخل غار كوچكى كه همان جا بود رفت. منتظر ماندم تا ببينم چه كار مى‌كند. ☘️ بعد از چند لحظه صداى دعا و گريۀ حاج احمد كه با صوت حَزينى به درگاه خدا التماس مى‌كرد، بلند شد: 🌻 "خدايا! تو در كمين ستمكارانى، از تو مى‌خواهم به حق آبروى مولايم، اين بسيجيان عاشق رو در پناه خودت حفظ كنى." ➖ (برگرفته از 📖 كتاب : "مى خواهم با تو باشم" _ ص٦٦) 🆔 https://eitaa.com/zandahlm1357