📓📕📗📘📙📔📒📕 روزگار من (۴۴) داداش فرزانه اصلا خوب نیست دلم خیلی براش میسوزه قبلا دچاره یه بحران شدید شده بود الانم که اینجوری ... خیلی عاشقت شده بود چیکار کنم چه جوری کمکش کنم اخه😔😔😔 عباسم انگار ناراحت شده بود بلند شدو رفت بیرون از خونه شب دیر اومد مامان و صدا کرد تو اتاق بعده چند دقیقه مامان خارج شد گفتم مامان چی شده مشکوک میزنید ؟؟!! هیچی دخترم داداشت میخواد زن بگیره... چییییی...زن بگیره ؟؟ چرا یه دفعه این تصمیمو گرفت کی هست حالا ؟؟ غریبه نیست میشناسیش... فرزانه دوستته... فرزانه!!!!😳😳😳 وااای خیلی خوشحال شدم رفتم تو اتاق عباس و بغلش کردم قربون داداشم بشم که بهترین تصمیمو گرفت ..😍😍 مامان صبح زنگ زد خونه فرزانه اینا ... قراره خاستگاری رو برای امشب گذاشت فرزانه ـ من تو اتاق نشسته بودم ودفترچه خاطراتمو مرور میکردم مامان اومد کنارم فرزانه میخوام یه چیز بگم فقط هول نشووو ... چی مامان؟؟ امشب خاستگار داری جا خوردم ..خاستگار😳😳 ولی من قصد ازدواج ندارم یعنی بگوو نیان جوابم از حالا منفیه...😒😒😒 عه دخترحالا نمیخوای بپرسی کیه ؟؟! خب مامان حالا کی هستن؟؟ عباس داداشه زینب از خوشحالی گفتم عباس 😍 پریدم بالا مامان بگووو بیان عه دختر چته هر کی فکر نکنه موندی ترشیدی تو که تا چند دقیقه پیش قصد ازدواج نداشتی چی شد معجزه شد!! بنده خدا مامانم ماتش برده بود منم از خوشحالی ورجه وورجه میکردم عینه یه بچه😁😁 عباس کنار دوستش نشسته بود محسن امروز میخوام برم خاستگاری !! عه مبارکه ... ممنون حالا تو چرا پکری محسن ؟؟!! چی بگم والا امروز برای دختری که دوسش دارم خاستگار میاد عباس من خیلی دوستش داشتم اما حیف که دیر قدم گذاشتم ...😔😔😔 غصه نخور داداش هرچی که قسمت باشه همون میشه مامان از عمو اینا هم خواسته بود که بیان تا در حقم پدری کنه... صدای زنگ خونه اومد مامان رفت به استقبال مهمونا عمو هم کنار در ایستاده بود زن عمو و بچه ها هم نشسته بودن مهمونا که وارد شدن تا چشم عباس و محسن بهم افتاد هر دو خشکشون زد 😳😳😳 چون دوست عباس همون محسن پسر عموم بود ادامه دارد.... نویسنده 📝 انارگل🌹 📝 بامــــاهمـــراه باشــید🌹 hhttps://eitaa.com/zandahlm1357 📗📘📙📔📕📓📒📘