مشهد سال ۵۷ شب و روزهاي پرهيجان و پرشوري بود؛ تا اين كه مسائل آذرماه مشهد پيش آمد كه مسائل بسيار سختي بود؛ يعني اولش حمله به بيمارستان بود كه ما رفتيم در بيمارستان متحصن شديم، در روزي كه حمله شد در همان روز ما حركت كرديم. رفتن به بيمارستان هم ماجراي جالبي است؛ اين‌ها چيزهايي هست كه هيچ كس هم متعرضش نشده؛ چون كسي نمي دانسته. در همه ي شهرها جريانات پرهيجان و تعيين كننده اي وجود داشته از جمله در مشهد؛ و متأسفانه كسي اين‌ها را به زبان نياورده. اين‌ها تكه تكه، سازنده ي تاريخ روزهاي انقلاب است. وقتي كه خبر به ما رسيد، ما در مجلس روضه بوديم. من را پاي تلفن خواستند، رفتم تلفن را جواب دادم؛ ديدم از بيمارستان است و چند نفر از دوست و آشنا و غيرآشنا از آن طرف خط دارند با كمال دستپاچگي و سراسيمگي مي‌گويند حمله كردند، زدند، كشتند؛ به داد برسيد... بچه‌هاي شيرخوار را زده بودند، من آمدم آقاي طبسي را صدا زدم؛ آمديم اين اطاق، عده اي از علما در آن اطاق جمع بودند. چند نفر از معاريف مشهد هم بودند و روضه هم در منزل يكي از معاريف علماي مشهد بود. من رو كردم به اين آقايان گفتم كه وضع در بيمارستان اين جوري است و رفتن ما به اين صحنه احتمال زياد دارد كه مانع از ادامه ي تهاجم و حمله به بيماران و اطباء و پرستارها و... بشود؛ و من قطعاً خواهم رفت. آقاي طبسي هم قطعاً خواهند آمد. ما با ايشان قرار هم نگذاشته بوديم اما خب مي‌دانستم كه آقاي طبسي مي‌آيند؛ پهلوي هم نشسته بوديم. گفتم ما قطعاً خواهيم رفت؛ اگر آقايان هم بياييد خيلي بهتر خواهد شد و اگر هم نيايند، ما به هر حال مي‌رويم. لحن توأم با عزم و تصميمي كه ما داشتيم موجب شد كه چند نفر از علماي معروف و محترم مشهد گفتند كه ما هم مي‌آييم از جمله آقاي حاج ميرزاجواد آقاي تهراني و آقاي مرواريد و بعضي ديگر. ما گفتيم پس حركت كنيم. حركت كرديم و راه افتاديم به طرف بيمارستان. گفتيم پياده هم مي‌رويم. وقتي كه ما از آن منزل آمديم بيرون، جمعيت زيادي هم در كوچه و خيابان و بازار و اين‌ها جمع بودند، ديدند كه ما داريم مي‌رويم. گفتيم به افراد كه به مردم اطلاع بدهند ما مي‌رويم بيمارستان و همين كار را كردند؛ گفتند. مردم افتادند پشت سر اين عده و ما از حدود بازار تا بيمارستان را- شايد حدود سه ربع تا يك ساعت راه بود- پياده طي كرديم. هرچه مي‌رفتيم جمعيت بيشتر با ما مي‌آمد و هيچ تظاهر- يعني شعار و كارهاي هيجان انگيز- هم نبود؛ فقط حركت مي‌كرديم به طرف يك مقصدي؛ تا اين كه رسيديم نزديك بيمارستان. بيمارستان امام رضاي مشهد يك فلكه اي جلويش هست، يك ميداني هست جلويش كه حالا اسمش فلكه ي امام رضاست و يك خياباني است كه منتهي مي‌شود به آن فلكه؛ سه تا خيابان به آن فلكه منتهي مي‌شود. ما از خياباني كه آن وقت اسمش جهانباني بود- نمي دانم حالا اسمش چيست- داشتيم مي‌آمديم به طرف آن خيابان كه از دور ديديم سربازها راه را سد كردند. يعني يك صف كامل و تفنگ‌ها هم دستشان، ايستاده اند و ممكن نيست از اين‌ها عبور كنيم. من ديدم كه جمعيت يك مقداري احساس اضطراب كردند. ادامه دارد....👇👇👇 https://eitaa.com/zandahlm1357