.......:
فضل هراسيد. بازگشت مأمون به بغداد، يعنى پايان آرزوها و رؤياهاى فضل. پس بى مقدمه گفت: « اين چه راه حلى است؟! همين ديروز بود كه خلافت را از برادرت گرفتى و او را كشتى. برادرانت، خاندانت و تمام مردم عراق و عربها دشمن تو هستند. تازه! وليعهدى را به اباالحسن دادى كه عباسيان از اين كار تو خشنود نيستند. »
خليفه نظر او را پرسيد. او گفت: « نظر من اين است كه آن قدر در خراسان بمانى تا مردم، كشته شدن برادرت را فراموش كنند و دل هاى خشمگين آرام شوند. در اين جا مردانى هستند كه سالها به رشيد خدمت كرده اند و به همه امور چيره اند. با آنان مشورت كن. اگر آنها هم اين نظر را دارند، كار را انجام ده. » (۱۲۰)
منظورت چه كسانى است؟
على بن عمران، ابايونس و جلودى!
ابر غم بر پيشانى خليفه آشكار شد. چاره اى جز برگشتن به بغداد نداشت؛ اما بغداد نه وزارت فضل را مى پذيرفت و نه وليعهدى رضا (ع) را.
حضرت (ع) كه از ژرفاى دغدغه هاى مأمون آگاه بود، گفت: « اگر
اندرز مرا مى شنوى، بايد مرا از ولايتعهدى معاف بدارى. (۱۲۱) فضل را نيز از وزارت بركنار كن. با اين دو كار، راه بازگشت به بغداد برايت هموار مى شود. »
مأمون وانمود كرد كه چيزى نشنيده است!
با هم به بغداد مى رويم!
امام پاسخ داد: « فقط شما به بغداد مى روى! »
و تو؟
من كجا وبغداد كجا؟ ديگر نه من بغداد را ميبينم و نه او مراخواهد ديد! (۱۲۲)
هوا توفانى شد. مأمون از غم هاى درونش رنج مى برد و از آينده مبهمش مى هراسيد.
#دانستنیهای امام رضا علیه السلام
https://eitaa.com/zandahlm1357