.......: ناگهان یک عراقی از کنار خاکریز به سوی حوضچه ی آبی که وجود دارد می‌رود. یک آفتابه کوچک هم در دست دارد. می‌خواهد آب بردارد. یک نگاه به این طرف کافی است تا دعوا شروع شود. نگاه می‌کند. خیره می‌شود. زبانش بند آمده. آفتابه از دستش می‌افتد... «ایرانی، ایرانی... عدو، عدو... » فریادهایش از صدای انفجارها بلندتر است. نعره می‌زند. سراسیمه می‌دود، ولی قبل از آنکه به پشت خاکریز برسد با رگبار بچه هامی افتد. چند نارنجک به آن سوی خاکریز پرتاب می‌شود. جواب نارنجکها، صدها تیر دوشکا است. مثل باران می‌بارد. فاصله هم خیلی نزدیک است. زمان زیادی برای دیدن تیرهای رسام و نورانی وجود ندارد. به محض اینکه از لوله بیرون می‌آیند به هدف می‌خورند. زمین را شخم می‌زند. نیروها کپ کرده اند. هیچ کس جرأت ندارد بایستد. همه ی جنگ روی زمینی به عرض ۱۰ متر و طول ۱۰ کیلومتر است. باریک و کشیده. صحنه خیلی کوچک است. با یک نگاه می‌توان تمام خط را زیر نظر گرفت. فقط ۱۰ متر. روی جاده ی فاو -‌ام القصر. تا چند لحظه دیگر هیچ یک از ما زنده نخواهد ماند. گویی قسم خورده اند تا دست خود را از روی ماشه برندارند. شلیک ادامه دارد؛ دیوانه وار. یک قطار فشنگ چند هزار تایی. زوزه ی خمپاره‌ها هم، عرصه را تنگ [صفحه ۲۳۲] می کنند. یا حسین، یا زهرا، یا مهدی. تعدادی از بچه‌ها در همین وهله ی اول شهید شده اند و فضایی از رعب در دل بچه‌ها ایجاد شده. یک نفر باید این سد را بشکند. دوشکا را خفه کند. از میان این مردان یکی که مردتر است باید بلند شود. آرپی جی زن می‌خواهد که دلدار باشد. روی زانو بنشیند و سنگر دوشکا را بزند. صدای شلیک آرپی جی هم گوش را می‌خراشد. یک آتش دهانه و یک آتش عقبه. سنگر دوشکا منهدم می‌شود. یا مهدی، یا حسین... همه می‌دوند. به سوی خاکریز. اگر فرصت بدهیم، یک دوشکای دیگر شروع به کار می‌کند. از خاکریز ۱۰ متری بالا رفتن و از آن سوی پایین آمدن کار مشکلی نیست. رزمندگان مهاجم. بدنها خسته است، ولی عملیات واجب. از لابلای یکدیگر عبور می‌کنند. سبقت می‌گیرند و سنگرها را پاکسازی می‌کنند. تانکهای نیم سوخته ی عراقی از عملیات شب گذشته پشت سر یکدیگر صف کشیده اند. شاید حدود ۲۵ تانک و نفربر. جاده کاملا مسدود است. باید از شانه ی خاکی جاده به جلو رفت. هنوز تیر می‌آید. از همه طرف. نور منورها هم کمکی نمی کند. چشمها در آتش تیربارها خسته شده و همه چیز بنفش دیده می‌شود. حمل مجروح شروع می‌شود. مجروحان و شهدا به عقب منتقل می‌شوند. بعضی از مجروحان هم خودشان اقدام به رفتن عقب کرده اند. شاید فکر می‌کنند اگر بمانند، اشتباهی توسط نیروهایی که از پشت می‌آیند هدف قرار گیرند. عده ای فکر می‌کنند سر ستون هستند در حالی که سر ستون چند صد متر جلو و در حال پیشروی است. به همین دلیل رو به جلو شلیک می‌کنند. باید فریاد زد. باید آنها را هوشیار کرد و الا تعداد بیشتری از بچه‌ها مورد اصابت تیرهای خودی قرار می‌گیرند. اول همه فکر می‌کردند، نیروهای خودی، اشتباهی به خودمان شلیک می‌کنند ولی به زودی متوجه می‌شویم که عراقی‌ها از این سردرگمی و شلوغی و سیاهی استفاده کرده و بچه‌ها را دور زده و از پشت سر بچه‌ها را می‌زنند. کلاه [صفحه ۲۳۳] اورکتها را هم روی سر کشیده تا شناسایی نشوند. این موضوع توسط بی سیم از عقب به ما اطلاع داده می‌شود. یک بار دیگر رو به عقب باید جنگید. دشمن نفوذ کرده و فریب می‌دهد. بهتر از هر چیز ناله ی مجروحان است. کمک می‌خواهند. التماس می‌کنند. بلند بلند ذکر می‌گویند. با دیگران حرف می‌زنند و گاهی آنها را نسبت به تداخل عراقی‌ها با نیروهای خودی هوشیار می‌کنند. هم ناله می‌کنند هم هدایت. هم بدنشان درد می‌کند هم دلشان می‌سوزد. به زمین افتاده اند ولی با چشمهایشان مواظب رخنه دشمن هستند. کمی جلوتر اوضاع آشفته تر است. عراقی‌ها در حال فرار شلیک می‌کنند و حرکت نیروها را کند نموده اند. در این میان تعدادی از نیروهای مخصوص عراقی در زیر تانکهای سوخته پنهان شده و هنگامی که ستون در حال عبور از کنار آنهاست؛ بیرون آمده و با بچه‌ها یقه به یقه می‌شوند. مثل دعوای خیابانی. سیلی و لگد هم کار ساز است. شبیخون می‌زنند. از پشت بچه‌ها را می‌گیرند و دستهای کثیفشان را در گلوی آنها فرو می‌کنند. واقعا ترسناک است. هیکلهای قوی و چهره‌های خشمگین و عصبانی. دندانهایشان را هم روی هم فشار می‌دهند. تو نمی دانی چکار کنی. اگر تیراندازی کنی ممکن است به نیروهای خودی بخورد. سوا کردنی هم نیست تعدادشان هم زیاد است. این تانکهای نیم سوخته محل اختفای این خفاشان وحشی شده. بیرون می‌ریزند و خون می‌مکند. حسن خانی کله ی یکی از آنها را زیر بغل خود گرفته و از زیر مشت می‌زند. هیکل او هم قوی است. ناگهان سر را از زیر بغل حسن خانی بیرون کشیده و از پشت دستهای حسن را می‌گیرد و فشار می‌دهد. و دندانهایش را در شانه ی حسن خانی فرو می‌کند. یا علی خودت کمک کن. یکی از بچ