❤❤ . . 🔮 . . -وابییی اقا میلاد عالیه این عکس😊 -قابل شما رو نداره 😉 -کلی خاطره برام زنده شد... -اوخییی تین پسره که دستشو تو عکس گرفتم...چه قدر مظلوم و بانمک بود اون موقع...الانم میشناسیدش؟! -کی؟! اها سهیل رو میگین...چند ساله ندیدمش ولی مامانم چند روز پیش خونشون رفته بود... -ارررره...اسمش سهیل بود...همش اذیتش میکردین شما😀 -آرررره..یادش بخیر...حقش بود ولی 😁 . . یه سری دیگه از حرفامون رو زدیم و تو پذیرایی پیش خانواده ها رفتیم و حرفهای نهایی رو زدیم... قرار شد یک ماه دیگه یه عقد خصوصی انجام بدیم و یه مدت بعدش جشن بگیریم... اصلا باورم نمیشد به همین راحتی دارم عروس میشم و همه چیز به این زودی داره جور میشه😊 شاید از برکت شهدا باشه 😊 . 🔮از زبان سهیل . چند روز درگیر خودم بودم و کتاب ها رو خوندم... حس میکردم هنوز خیلی چیزا از شهدا نمیدونم و هنوز خیلی عقبم... کارم شده بود روز و شب خوندن وصیت نامه و زندگی نامه ی شهدا... بعد از چند روز دانشگاه رفتم و مستقیم رفتم دفتر بسیج پیش بچه ها... -به به آقا سهیل...کجایی داداش؟! پیدات نیست چرا؟! -سلام..هستیم گوشه کنار...زیر سایه شما☺ -شما آقایی...اتفاقا خوب شد اومدی...امروز میخواستم بهت زنگ بزنم...یه کاری باهات داشتم -اره دیگه...مگر اینکه کاری داشته باشین به ما زنگ بزنین 😀 -دستت درد نکنه دیگه...خودت که میدونی چه قدر سر ما شلوغه.. -میدونم...شوخی میکنم برادر...خب حالا چیکار داشتین؟! -مسعود رو که میشناختی؟؟ مسئول دفاع مقدسمون؟! -آره آره...خب چی شده؟! -هیچی...ترم آخره و سرش شلوغه گفته نمیتونه به کارا برسه...میخواستم بگم تو جایگزینش میشی؟! -من؟!😯اخه من که چیزی بلد نیستم😕 -اشکال نداره...یاد میگیری دیگه کم کم...ما هم که هستیم -آخه من کجا و دفاع مقدس و شهدا کجا؟!😕 -من مطمئنم شهدا دوستت دارن... -آخه... -دیگه آخه و اما نیار دیگه... -باشه...پناه بر خدا...😕😕 . اومدم تو حیاط دانشگاه و داشتم قدم میزدم که دیدم باز اون خانم داره با دوستش راه میره...رفتم جلو... دیگه باید حرفم رو میزدم... دیگه صبر کردن و موندن بسته... رفتم جلو و دلم رو به دریا زدم... . -سلام -😐..باز هم شما؟! شما دست بردار نیستین،؟ -ببخشید...اصلا من قصد مزاحمت ندارم...ولی حرفم رو باید بزنم... . . رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹 https://eitaa.com/zandahlm1357