.......: همشیره زاده مرحوم پدرم، بنام عبدالعلی می‌گفت: به اتفاق حاج شیخ از «ظفره» به طرف اصفهان می‌آمدیم و من بزغاله ای بر دوش داشتم. حیوانک با دیدن گله‌های گوسفند در راه به هیجان می‌آمد و دست و پا می‌زد و فریاد میکشید و موجب زحمت من میشد. حاج شیخ فرمودند: چرا عقب مانده ای؟ عرض کردم: این حیوان اذیت می‌کند. فرمودند: بزغاله را نزد من بیاور. چون پیش ایشان بردم، چیزی در گوش آن حیوان گفتند و فرمودند: رهایش کن، از آن پس، بزغاله قریب هفت فرسنگ باقیمانده راه را تا شهر بدون دردسر عقب ما آمد و دیگر به اطراف و گوسفندان توجه نکرد. همشیره زاده مرحوم پدرم، بنام عبدالعلی می‌گفت: به اتفاق حاج شیخ از «ظفره» به طرف اصفهان می‌آمدیم و من بزغاله ای بر دوش داشتم. حیوانک با دیدن گله‌های گوسفند در راه به هیجان می‌آمد و دست و پا می‌زد و فریاد میکشید و موجب زحمت من میشد. حاج شیخ فرمودند: چرا عقب مانده ای؟ عرض کردم: این حیوان اذیت می‌کند. فرمودند: بزغاله را نزد من بیاور. چون پیش ایشان بردم، چیزی در گوش آن حیوان گفتند و فرمودند: رهایش کن، از آن پس، بزغاله قریب هفت فرسنگ باقیمانده راه را تا شهر بدون دردسر عقب ما آمد و دیگر به اطراف و گوسفندان توجه نکرد. حکایت ۱۱- کربلائی رضا کرمانی، مؤذن آستان قدس رضوی نقل می‌کرد: پس از وفات حاج شیخ، هر روز بین الطلوعین، بر سر مزار او می‌آمدم و فاتحه می‌خواندم. یک روز در همانجا خواب بر من چیره شد، در عالم رؤیا حاج شیخ را دیدم که به من فرمودند: فلانی چرا سوره یاسین و طه را برای ما نمی خوانی؟ عرض کردم: آقا من سواد ندارم. فرمودند: بخوان و سه مرتبه این جمله‌ها میان ما رد و بدل شد. از خواب بیدار.. شدم، دیدم که به برکت آن مرد بزرگ، حافظ آن دو سوره هستم. از آن پس تا زنده بود، هر روز آن دو سوره را بر سر قبر آن مرحوم، تلاوت می‌کرد. از بی نشانها...... شیخ حسنعلی اصفهانی https://eitaa.com/zandahlm1357