قسمت ششم از کانال رفتیم بیرون و چند تا از خانه‌ها🏠 را گشتیم. دیوارها و سقف‌ها ریخته بود😟 و باید از این خانه آن خانه می‌رفتیم تا بتوانیم جای مناسبی پیدا کنیم😊 بالاخره آن‌چه را که می‌خواستیم، پیدا کردیم: ـ این اتاق خوب است. شیشه‌ی در و پنجره شکسته ولی خوبی‌اش این است که حفاظ آهنی دارد و دیوارهاش هم سالم است.😊 پرنده‌ی زخمی 🐦را گذاشتیم توی اتاق و آمدیم بیرون. تا وقتی در را نبستیم، حیوانِ بیچاره خودش را توی سه‌کنجِ اتاق قایم کرد.🙂 راه افتادیم تو کانالِ خیس. باران 🌧خیالِ قطع شدن نداشت و هوا دم کرده بود. پرسیدم: «کجا می‌روی حالا⁉️ دست، جلو را نشان داد. برگشتم و سر تا ته کانال را نگاه کردم. از آمدنِ آذرخش ناامید شده بودم😩 دل به دریا زدم و گفتم: «با هم برویم.» عبدل گفت: «چه‌قدر امروز همه جا ساکت است!» گفتم: ـ توی روزهای عادی باید باشی و ببینی که چه بریز و بپاشی دارند، این‌قدر خمپاره می‌زنند😄 یک قدم جلوتر، ایستاد به تماشای خانه‌ای🏠 که روی هم رمبیده بود و از میان تلِ آجر و سیمان و خاک، سرِ تیرآهن‌ها زده بود بیرون. نفهمیدم چرا آن‌طور غمگینانه زل زده بود و ازش چشم برنمی‌داشت. 😔 گفتم: «موشک خورد. چند شب پیش زدند. صدای وحشتناکی داشت. صبح دیدیم چی شده😣 راه که افتادیم، گفتم: «نکند نگهبانِ سمت رودخانه هستی❓ سرش را تکان داد و آهسته گفت: «آره. می‌روم آن‌جا.» تندی با خوشحالی😃 گفتم: «خب، زودتر می‌گفتی. برویم، خودم همه جا را به‌ات نشان می‌دهم و می‌برمت تا سنگرِ نگهبانی☺️ من جلو جلو ‌می‌رفتم و او از پشت سرم می‌آمد. آرام می‌رفتیم؛ مبادا لیز بخوریم و همه‌ی تن‌مان از گل شود. هر چند مرغِ ماهیخوارِ زخمی، تمام پیراهنم را گل‌مالی کرده بود.😉 پرسیدم: « عبدل، نگفتی اهلِ کجا هستی❓ آرام و زیرلبی ـ به طوری که به زور توانستم بفهمم چه می‌گوید ـ جواب داد: «خرمشهر!» تند برگشتم، نگاهش کردم و گفتم: «راست راستی؟!» سرش را به علامت تأیید تکان داد. گفتم: «از اولش حدس زدم که باید بچه‌ی خرمشهر باشی. خرمشهری‌ها توی این جبهه کم نیستند.🙂 از وقتی شهرشان اشغال شده، آمده‌اند این‌ورِ کارون و این‌جا سنگر گرفته‌اند. حتماً می‌شناسی‌شان.😌 من یک‌بند و با هیجان حرف می‌زدم ولی او هیچ عکس‌العملی نشان نمی‌داد. پرسیدم: «الان کجا زندگی می‌کنی؟ یعنی... یعنی خانواده‌ات کجا هستند⁉️ ایستاد، زل زد تو چشم‌هام ولی جوابم را نداد. یک لحظه احساس کردم که دو قطره اشک ـ مثل دو تا تیله‌ی کوچولوی شیشه‌ای ـ گوشه‌ی چشم‌هاش جمع شد.😢 وقتی باز هم من را منتظر دید، گفت: «خودم این‌جا هستم و آن‌ها...» ادامه نداد. راستش من هم ترسیدم این جور سؤال و جواب کردن را ادامه بدهم. آن چشم‌های خیس، احتمالاً خبرهای خوشی به آدم نمی‌دادند.😟 رسیدیم به انتهای کانال؛ لب کارون. این‌جا، کانال دو قسمت می‌شد. یک قسمت به چپ می‌رفت و یک قسمت به راست. دو طرف کانال، سنگرهای اجتماعی و مهمات و تدارکات ما بود و بالای سنگرهای نگهبانی و دیدبانی.👮‍♂ سنگرِ فرماندهی، سمت چپ بود. پل هم همان سمتی بود. پلِ بزرگ خرمشهر که روی کارون بود و قبل از جنگ، ماشین‌ها و آدم‌ها از روی آن به دو سمت کارون می‌رفتند. گفتم: «بیا برویم توی یکی از سنگرهای دیدبانی تا آن طرف کارون🌊 را به‌ات نشان دهم.» https://eitaa.com/zandahlm1357