#داستان
تو و رحیم مهربانم
فرزانه مصیبی
من گفتم ولى تو قبول نکردى، گفتم شاید جنگ تمام شود، صبر کن و نرو. گفتم مادرجان عزیزجان نرو، بگذار وقتش که شد بعد برو. گفتى نمى شود. گفتى داداش رحیم تنهاست. گفتم پس من چى؟ منم تنهام. گفتى مرضیه هست. گفتم بمان، نرو. بچه شانزده ساله را چه به جبهه! دستم را بوسیدى. خم شدى پاهایم را هم ببوسى، نگذاشتم؛ تو گفتى داداش رحیم پانزده سالش بود که رفت. گفتى اگر شما اجازه بدى مى روم سر مزار بابا از او هم اجازه مى گیرم. گفتى اگر بگویى من اجازه دادم بابا هم حرفى ندارد. گفتى پدرت هیچ وقت رو حرف من حرف نمى زد. پدرت درست است که روى حرف من حرف نمى زد اما همیشه قبلش ما با هم حرف هایمان را یکى مى کردیم و نظر همدیگر را مى دانستیم...
از شما دعوت می کنیم ادامه این داستان زیبا را در کانال زن روز بخوانید.
@zane_ruz