#داستان گذشتن از تو مرضیه تقی زاده نگاهى در آینه به خودم مى اندازم و بعد سینى چاى را برمى دارم و از آشپزخانه بیرون مى روم. یوسف اخم هایش را در هم کشیده و در سکوت اخبار نگاه مى کند. سعى مى کنم لبخند بزنم. روى مبل کنارش مى نشینم و فنجان چاى را روبرویش مى گذارم. ـ یوسف جان ازم دلخور شدى؟ یوسف حرفى نمى زند و همچنان در سکوت به صفحه تلویزیون نگاه مى کند. ـ یوسف جان با شما هستم ناراحت شدى؟ من قصدى نداشتم... هنوز جمله ام تمام نشده است که صدف خودش را میان کلام پرت مى کند. ـ یه چیزى مى گى ها مامان! خب معلومه دلخور شده! چشم غره اى به صدف مى روم، تا حساب کار دستش بیاید..‌. دعوت می کنیم ادامه این داستان زیبا را در کانال زن روز بخوانید. @zane_ruz