هفته‌نامه زن روز
فرجام دماغ در کرونا! گلاب بانو پسردایی مادرم که در پایتخت درس خوانده بهم گفته به هیچ کس رو ندهم. گفته اگر رو بدهم تا آخر چهار سال باید سواری بدهم بهشان. گفت که همان اولش زهرت را بریز و خودت را ثابت کن. من هم گفتم: به شما مربوط نیست که من خروپف می کنم یا نه. یکی شان بی سروصدا ساکش را برداشت که برود. ـ کجا لیلا؟ ـ می روم اتاق مهدیه اینا! ـ نه! اونی که باید برود ایشان است که حرف زدن بلد نیست و دعوا دارد. کاش پسردایی مادرم چیزهای دیگری یادم داده بود که این طور وقت ها به کارم می آمد اما او تنها به جواب سربالا و خشونت در رفتار در همان وهله اول اشاره کرد و جای کار برای گفتمان نگذاشت. شاید هم من از اشاره کردن های او این طوری استفاده کردم! برای همین هم می گویم، اصلا این دماغ گفتمان ها را به هم می زند مثل برجام. من خودم اعتماد به نفسی نداشتم، آن شلتاق و شارت و شورت را هم از پسردایی مادرم یاد گرفتم وگرنه به خودی خود فکر می کردم چون دماغ بزرگی دارم باید باج بدهم. باید بروم کنج خوابگاه و تخت متروک و دورانداخته شده ای را که در کنج اتاق است بردارم و وسایلم را آنجا بچینم. دور از سیم و کابل و پریز برق، دور از پنکه لاغر مردنی و چرک مرده استخوانی آویزان از سقف، دور از آشپزخانه و یخچال و نزدیک سطل زباله داخل اتاق! با پا پرتش کردم آن طرف، حالا که این همه امکانات دارید این سطل آشغال هم مال خودتان. این کار را ظریف هم باید می کرد چون بعدش جواب داد، هم سطل جابه جا شد و هم تخت از کنج درآمد و سیم شارژم به پریز نزدیک تر شد. دیپلماسی ها قاطی پاتی شد و این وسط پارامترها جابه جا شد! بالأخره برای گرفتن امکانات باید از حد یک مترسک، بیشتر عمل کنیم. کاش می توانستم تئوری هایم را بیان کنم. حرفی از دماغ دردسرسازم نمی زدم و فقط افکار و ایده های مربوط به آن را بررسی می کردم. بچه ها من را از اتاق بیرون کردند یعنی بعد از آن الفاظی که آن ها به من گفتند دیگر جای ماندن نبود. آن ها دماغ من را به شهرستان محل تولد من و حتی کوچه پس کوچه هایش ربط دادند و پای آب و خاک و گل من را وسط کشیدند. آن هم با آن لهجه های عجیب و غریبشان! شاید هم من کمی زود عصبی شدم... شما می‌توانید متن کامل سبک زندگی این هفته را در مجله زن روز بخوانید. @zane_ruz