چیزی گم است در من ، از آرزو فراتر
مانند جان شیرین ، زان نیز پر بهاتر
ای عشق در دل من ، از تو اثر نمانده
تنها در این میانه ، جان گشته آشناتر
در تنگنای زندان ، درحسرت نگاهت
بااشک و آه محزون ، غم هست تنگناتر
در زیر آسمانم ، جز سنگ و غم نمانده
جز استخوان ز خارا ، دیگر مرا قضا تر
بیدوستگر من و تو ، بودیم در زمانه
در لابلای گلشن ، بویی ز بیوفاتر
تا روز واپسینم ، همچون عطش زباران
وز عشق اولینم ، گشت این دلم بلاتر
گر بوده ام به جایت ، در کنج انزوا من
تو با وفا قرینی ، من با جفا رهاتر
هرچه به من بگویی ، از بخت واژگونم
باور مکن که گویم از تو چنین جداتر
#داود_شمسی
@zarboolmasall