هدایت شده از "عقیق"
❣قصه ی شب ❣ رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه ⃣2⃣ اون شب با اون همه نگاه مختلف آخرش تموم شد... نگاه خسته من...😔 نگاه نگران مامان...😰 نگاه مشکوک علی...😒 نگاه مهربون فاطمه...😊 نگاه دلگرم کننده بابا...😍 نگاه ناراحت حاج خانوم....😟 و نگاه خاص و معنی دار حاج آقا....😴 وقت رفتن برای بدرقشون رفتیم... حاج آقا لحظه آخر آروم بهم گفت : فائزه خانم... دخترگلم... تنها راه تموم شدن آشوبی که افتاده به جونت توکله... از خودش بخواه دلتو از هرچی غیر خودش هست خالی کنه... مطمئن باش آروم میشی...😍 و من چقدر دیر فهمیدم که حرفی که زد یعنی چی... و تاوان سختی که برای دیر فهمیدنم دادم....😢 فاطمه گفت خودش به مامان کمک میکنه و منو بزور فرستاد استراحت کنم... در اتاقو بستم و گوشه دیوار نشستم و تسبیح آبی مو تو دست گرفتم😭 خدایااااا چرا نمیشنوی صدامو😭 خدایااااا خیلی سخته امیدوار بشی و تو اوج خوشحالی یهو امیدتو پرپر کنن😭 گوشیمو برداشتم.... فقط صدای حامد میتونست آرومم کنه... چون میدونم اونم این صدارو دوس داره... و از این مهم تر... صدای محمدجواد عین صدای حامده.... شهر باران رو پلی کردم... آروم باهاش میخوندم و اشک رو مهمون گونه هام میکردم...😭 دیگه به هیچ چیز امید ندارم... دلم میخواد امشب بخوابم و دیگه بلند نشم... خدایا امشب بدجوری داغون شدم... بدجوری... این همه انتظار... این همه اشتیاق... همه نابود شد... به سمت تخت رفتم سرمو گذاشتم روی متکا و هنذفری رو توی گوشم گذاشتم... بعد شهر باران اهل نبرد پلی شد...😳 آهنگ حامد درباره جهادگرا...😢 خدایا یعنی ممکنه اونم الان اینو گوش بده...😭 .......... 💞 با ما همراه باشید در عقیق👇 http://eitaa.com/joinchat/1366032390C8fbb147e93