📌
#سفر_به_دریای_ظلمات
🤝دیدار با امید
💠ادامه سفر پرماجرای دکتر پاپلی به
#دریایظلمات
🖋مهماندار (همان خانم سوئدی) خطر خرسقطبی را گوشزد میکند. میگوید:
"مغازهها و ادارات تعطیل است. فقط چند
#کافه باز هستند. در این شرایط خرسها راحتتر وارد شهر میشوند." میپرسم:" خطر چقدر جدی است؟ " میگوید :"معمولا خرسها وارد شهر نمیشوند. ولی گاه میآیند. بالاخره خطر جدی است." میگوید :" اگر با خرس روبهرو شدید ، باید بیحرکت بایستید. در این صورت ۵۰ درصد شانس زنده ماندن دارید. هیچ انسانی نمیتواند در مقابل این حیوان عظیمالجثه مقاومت کند. خرس در برف سریع میدود. روی دوپایش میایستد و فقط یک ضربه به انسان میزند؛ ضربهای که مرگبار است!"
🖋میگوید که در یک سال گذشته خرسها پنجنفر را کشتهاند! گردشگرانی دچار مرگ شدهاند که توصیهها را رعایت نکردهاند . لوئیس و همسرش هم میآیند. یک مسافر دیگر هم در لابی هتل است. او ژاپنی است. همه با هم به خیابان یخزده وارد میشویم. یک فروشگاه موادغذایی در آنجاست . من برای صرفهجویی میخواهم غذایی برای خودم بخرم. بعد از خرید وارد کافهای میشویم. از کافهچی میپرسم هیچ فرد ایرانی در شهر زندگی میکند؟ میگوید :"نه... ولی یک نفر کُرد در کافه FRUENE کار میکند. شاید او بداند."
🖋بعدا متوجه شدم بیشتر مردم جزیره نمیدانستند که ممکن است یک کُرد هم ایرانی باشد . بعد متوجه شدم که مردم عادی جزیره فکر میکردند یک نفر کُرد با یک نفر ایرانی فرق میکند.
🖋به کافهای که دوستانم در آن هستند وارد میشوم. آنها پشت میزی نشسته و قهوه سفارش دادهاند. من هم به آنها میپیوندم.
روز بعد به شهرداری میروم. برای شهردار که یک زن است یک بسته
#زعفران آوردهام. از او نیز میپرسم آیا هیچ فرد ایرانی در شهر
#لانگیرباین یا جزیره هست ؟ خانم مسئول روابط عمومی میگوید:" یک نفر کُرد ایرانی در کافه FRUENE کار میکند." از شهرداری به دانشگاه میروم. دانشگاهی بسیار جالب است.
🖋تا ساعت سه بعدازظهر در دانشگاه میمانم. ناهار را هم در رستوران دانشگاه میخورم. با تعدادی دانشجو و استاد صحبت میکنم. مردمی از ۴۲ کشور در این جزیره زندگی میکنند ؛ یعنی این ۲۵۰۰ نفر از ۴۲ کشورهستند. تعداد دانشجویان ثابت حدود ۱۶۰ نفر است ، ولی همیشه حدود صدنفر هم دانشجوی مهمان دارند .
🖋ساختمان های شهر پراکنده ساخته شده است. دانشگاه در انتهای ضلع شمالی شهر است. احتیاط را در نظر نمیگیرم و به پشت ساختمان میروم.
میخواهم وارد جادهای شوم. در لبهی جاده ، تا کمر در برف فرو میروم. مرگ را به چشمم میبینم . تقلا و تکان خوردن هیچ فایدهای ندارد. هیچ جنبندهای در آن اطراف نیست.
🖋برف مثل باتلاق است. هرچه تلاش میکنم که از دورن برف بیرون بیایم ، بیشتر در آن فرو میروم. بیحرکت میایستم .فکری به ذهنم میرسد. چراغ قوهام را روشن میکنم و نور آن را به طرف پنجرههای دانشگاه میگیرم .
مرتب چراغ را خاموش و روشن میکنم.
فاصلهام تا پنجرهها حدود هفتاد متر است. پس از حدود ده دقیقه احساس میکنم نظر چند نفر را جلب کردهام. نورافکنی به طرفم روشن میشود. خیالم راحت میشود. احساس میکنم نجات یافتهام. چند دقیقه بعد چند دانشجو با یک رشته طناب میرسند و از داخل برفها بیرونم میکشند.
میگویند همیشه از جاده ، یعنی جایی که برف کوبیده شده و تبدیل به یخ شده است ، باید حرکت کرد. بوران برف را کنار جاده انباشته میکند . جاده چندمتر از زمینهای اطراف بلندتر است .
اگر بلندتر نباشد ، در فصل گرما به زیر آب میرود.
🖋مرا به داخل دانشگاه میبرند. چای گرم حالم را به جا میآورد. میفهمم نباید بیاحتیاطی کنم. خطر چالههای برفی کمتر از خطر خرس قطبی نیست.
اگر چراغ قوهام نبود ، معلوم نبود چه پیش میآمد. باید به کتابچهی راهنما که در هتل به من داده بودند، بیشتر توجه میکردم. در آن کتاب دقیقا به چالههای برفی و خطر آنها اشاره شده بود. هر روز باد و بوران ، برفها را در گوشهای انباشته میکند. اگر کسی در این گونه برفهای نکوبیده گرفتار شود ، احتمال اینکه بتواند خودش را به تنهایی آزاد کند ، کم است.
🖋روز سوم هوا خیلی بهتر شد. هوا بیست درجه گرمتر شد. سری به کودکستان جزیره زدم. بچهها در یخ و در هوای ۱۴- درجه بازی میکردند. ۲۸ کودک از ۲۱ کشور در کودکستان بودند. آموزش این بچهها بسیار دشوار ولی نتیجهی همزیستی مسالمتآمیز است .
🖋باز هم به دانشگاه بسیار زیبای جزیره رفتم.
ساختمان دانشگاه از دور چون پریِ خفته در تاریکی است. اما از درون نگینی تابناک در زمینهی پژوهشهای قطبی است. دانشجویان زمینشناسی ساعت یازده صبح در تاریکی مطلق و هوای ۱۴-درجه ، در بیرون دانشگاه عازم کار میدانی بودند. استاد به زبان انگلیسی و نروژی توضیحاتی میداد.
👇👇👇