#قسمت102
یوزارسیف
هر چه شماره میگرفتم,بیشتر تنم میلرزید...شماره موردنظر درشبکه موجود نمی باشد....این یعنی یوسف جایی درگیر است.
اخه صبح هم که زنگ زدم وباهاش,صحبت کردم یه جورایی مشکوک حرف میزد,انگار عملیاتی مهم در پیش داشتند,البته این عادت یوسف بود که قبل از عملیات چیزی نمیگفت تا هم من دلهره نداشته باشم وهم مثلا شنود نشود,الانم با این وضع واوضاع داشتم مطمین میشدم که یوسف عملیات داشته,نگرانی درصورتم موج میزد ومامان با نگاه بر رنگ رخسارم همه چیز,را فهمید وبرای اینکه من را از حال وهوای خودم بدر اورد گفت:حتما خط ها شلوغ هستن,یک ساعت دیگه دوساعت دیگه زنگ میزنی وباهاش حرف میزنی...حالا بیا بشین ببین پدرشوهرت چطور شما را پیدا کرده...
با شنیدن این حرف متوجه پدر یوسف وحال غریبی که داشت شدم...
پدر یوسف رو به من کرد وگفت:بیا بشین عروس،بگو ببینم مگه یوسفم کجاست؟چرا اینقدر برافروخته شدی؟
نشستم کنارش وگفتم:یوسف,یوسف الان سوریه است اما نگران نباشید هرسال چند بار میره ومیاد,الانم دو روز بیشتر نیست که رفته,قراره تا اخر هفته برگرده حالا اگه بشنوه شما اومدین حتما زودتر برمیگرده,اخه یوسف یه مرد بسیار بامعرفت هست....,حالا راستی شما چی شد که بعداز,سالها به زنده بودن یوسف پی بردین؟
پدر یوسف لبخندی زد وگفت:ان شاالله به زودی برگرده ,خیلی,بی قرارم برای دیدنش,بوی پیراهن یوسف مرا به اینجا کشانده,پیدا کردن یوسف از معجزه شهداست,حقیقتش بعداز شهادت مادر یوسف وبعدش هم که متوجه شدم اتوبوسی که یوسف را باهاش راهی کردم طرف ایران،در اتش تکفیریها سوخته,از عالم وادم ناامید شدم,اخوند علی سبحانی,شد یک درویش بیابان گرد ,هر روز یک جا وشب هم یه جا بودم,ماه پیش گذارم افتاد به بامیان,یه شهر نزدیکی شهر خودمان ,گفتند که شهید مدافع حرم اوردند,سعادت نصیب من شد که نماز میت شهید را بخوانم,بعداز خواندن نماز ودفن شهید داخل بلند گو از من به اسم خودم تشکر شد وعنوان کردند که خانواده ام همه شهید شدند....
مراسم هنوز برپا بود که به من خبردادند,همسرشهید با من کار داره,خدمتشون رسیدم وایشون از نام ونشان من سوال کرد ,بعد از یوسف گفت وهمسرش وادرسی که از انها داشت به من داد واین شد که من بعداز سالها تنهایی متوجه شدم هنوز در روی این کره ی زمین خانواده ای دارم...
دیگه از حرفهای پدر یوسف چیزی نمیشندیدم...درعالم خودم راحله را میدیدم....خدای من چطوری میتونه تاب دوری شوهرش را بیاره....من که حتی توان فکر کردن به اون را ندارم,بااینکه بارها وبارها یوسف هشدارش را داده بود اما من....
ادامه دارد....
📚نویسنده ط_حسینی