زینبی ها
محض سوغاتی برای دخترش با یک تشر هم النگوها و هم انگشترم را می گرفت در نمی آورد ز گوشم گوشواره… می کشید آنقدر که خون ،تمام معجرم را می گرفت آن لگدهایی که میزد می نشست بر صورتم قدرت بینایی چشم ترم را می گرفت