سر تویِ بغلِ امیرالمؤمنینِ آقا خم شده رو صورتِ بی بی جان ، تا صدا زد : “كَلِّمِينِي” زهرا ! امیدم تو بودی ، میخوای جواب ندی؟ … 💔😭 صدا زد:” فَأَنَا ابْنُ عَمِّكَ عَلِيُّ بْنُ أَبِي طَالِب” تا گفت من علی هستم… “فَفَتَحَتْ عَيْنَيْهَا فِي وَجْهِهِ وَ نَظَرَتْ إِلَيْه” چشماش رو فاطمه باز کرد و یه نگاه به امیرالمؤمنین کرد…روایت میگه: تا نگاه کرد: “وَ بَكَتْ وَ بَكَى” هم زهرا و هم علی هر دو زدن زیرِ گریه….😭😭😭😭