#پارت241
💕اوج نفرت💕
مرجان من رو به گرمی بغلم کرده بود اما دستهای من آویزان بود و احساسی جز درموندگی به خاطر حضورش نداشتم.
همراه با هق هق مرجان آروم اشک ریختم.
_ باورم نمیشه نگار ،باورم نمیشه.
من رو از خودش فاصله دارد و با حسرت نگاهم کرد.
_چهار ساله شب و روز از خدا می خوام فقط یک بار دیگه ببینمت.
نگاهش روی اشکم که بدون پلک زدن پایین ریخت افتاد
با گریه ادامه داد
_گریه نکن دردت به جونم.
دوباره محکم در آغوشم گرفت دستش رو محکم روی کمرم کشید
یک آن یاد احمدرضا افتادم. ترسیده به اطراف نگاه کردم از مرجان فاصله گرفتم ترس رو توی نگاهم دید.
_ تنهام.
حتی اعلام تنهایی مرجان هم آرامم نکرد سمت پروانه چرخیدم با ترس گفتم:
_ بریم.
منتظر پروانه نموندم با قدم های تند که به دویدن منتهی شد سمت حیاط ویلا رفتم.
مرجان تند تند و با صدای بلند اسمم رو صدا می کرد.
_ نگار، نگار، تورو خدا بزار باهات حرف بزنم.
قصد ایستادن نداشتم که با جمله ای که با التماس گفت عصبی ایستادم.
_ جون احمدرضا وایسا.
سمتش چرخیدم نفس های حرصیم رو بیرون دادم.
یک قدم بهش نزدیک شدم.
_ چی شده که پیش خودت فکر کردی جون برادرت برای من مهمه.
در کمال ناباوری من مرجان از شنیدن این حرفم تعجب کرد.
عصبی تر از قبل گفتم:
_ واقعاً فکر کردی برام مهمه?
ناباور لب زد:
_نگار احمدرضا فهمیده اشتباه کرده.
اشکم پایین ریخت با فریاد گفتم:
_ بعد از چهار سال در دربدری من، بعد از اون کتکی که بی رحمانه زد و من تا یک ماه دست و پام تو گچ بود. بعد از تهمتی که روی دوشم گذاشت.
تن صدام رو کمی پایین اوردم:
_ فهمیدن الان اون به چه درد من میخوره.
با بغض گفت:
_همش تقصیر رامین بود.
اشک هام رو پاک کردم و اب بینیم رو بالا کشیدم یک قدم سمتش رفتم
_ همش نه، تقصیر نفرت بیخودی مادرت بود. تقصیر بی اعتمادی احمدرضا بود.
با دست محکم به سینش زدم کمی به عقب رفت.
_ تقصیر سکوت و حماقت تو بود.
اشک روی گونش ریخت و دستش را روی سینه اش گذاشت.
_من که نابودم. چهار سال به خاطر اون سکوت نابودم. احمدرضا رو ندیدی، اینقدر شکسته شده که انگار ده سال پیر شده.
ملتمس گفت:
_ نگاه تو رو خدا برگرد.
از مرجان کینه به دل نداشتم از احمدرضا هم نداشتم. اما برگشتن به اون خونه برام کابوس بود.
_برو مرجان. انگار نه انگار که من رو دیدی.
پروانه تمام مدت ایستاده بود و نگاهمون میکرد.
مرجان قدمی جلو اومد
_نگار بزار احمدرضا ببیند.
اشک روی گونم رو پاک کردم.
_ بابت اون سکوت که چهار سال آوارم کرد ازت میگذرم. فقط به کسی نگو من رو دیدی.
دستم رو گرفت
_احمد رضا داره میمیره.
مصمم گفتم:
_ هیچ کس از غصه نمی میره. اگر قرار به مردن بود من خیلی وقت پیش مرده بودم. برو
سمت ویلا چرخیدم همراه با پروانه به خونه برگشتیم
لحظه ی اخر سر چرخوندم هنوز ایستاده بود و نگاهم می کرد .
داخل رفتم و در رو بستم بهش تکیه دادم به پروانه نگاه کردم.
نگران گفت:
_ جای خونه رو فهمید نکنه بیان اینجا.
با ترس نگاهش کردم.
_چیکار کنم?
_ جمع کن بریم.
_ کجا بریم? الان شبه.
سمت رخ اویز رفت لباسها رو از روش برداشت و بدون اینکه مرتبشون کنه یا لباس های من و خودش رو از هم تفکیک کنه توی چمدان هاریخت و زیپشون رو بست.
رو به من گفت:
_ زود باش هرچی خریدیم بریز توی اون سبد بزرگه
این قدر ترسیده بودم که نمیدونستم باید چیکار کنم در یخچال رو باز کردم و با دستهای لرزون شیشه های مربا و ترشی رو داخلش گذاشتم.
پروانه در خونه رو باز کرد و با سرعت بیرون رفت چند لحظه بعد با احمد آقا برگشت.
_ احمدآقا چمدون ها رو بزارید توی ماشین.
_اخه چی شده?
_ هیچی نشده یه کاری پیش اومده باید بریم
_ سیاوش گفت سه روز می مونید
پروانه کلافه برگشت.
احمد آقا خواهش می کنم زود باشید.
سرش رو تکون داد و چمدون ها رو برداشت
_نگار چیزی جان نمونده?
_ نمیدونم
_باشه زود باش برو تو ماشین
سمت سبد رفتم که گفت:
_برو من بر می دارم فقط برو
با استرس بیرون رفتم هوا تاریک بود ولی به لطف چراغ های روشن حیاط کاملاً روشن بود.
سمت در رفتم بیرون ویلا کاملاً تاریک بود و تنها کمی از فضای جلو حیاط به خاطر نور حیاط روشن بود.
به سختی احمد آقا رو دیدم زیر درخت صندوق عقبش رو بالا زده بود .چمدان ها رو داخلش گذاشت.
در ماشین رو باز کردم و نشستم چند لحظه پروانه هم نشست.
_بریم
توی چشم هاش نگاه کردم یک لحظه سرم رو سمت خونه چرخوندم.
مردی رو دیدم که با سرعت از انتهای ویلا وارد شد. نزدیکتر که شد چهره ی اشناش باعث چنگ بغض، به گلوم شد.
مرجان هم پشت سرش میدوید ماشین کمی از جاش تکون خورد که بدون اینکه سرم رو برگردوندم دستم رو بالا آوردم و گفتم:
_صبر کن.
_ اومدن?
سرم رو نشونه ی تایید تکون دادم و به احمد رضا که تا وسط حیاط اومده بود نگاه کردم.
فاطمه علیکرم