#پارت283
💕اوج نفرت💕
میترا هم ببخشیدی گفت و همراهش شد. نگاه غمگینم رو از عمو اقا برداشتم و اروم گفتم:
_چی بهتون گفت?
ابروش بالا رفت.
_مردونه بود.
دلخور نگاهش کردم.
_این یعنی نمیگید?
چاییش رو برداشت کمی خورد که فوری به خاطر داغ بودنش از دهنش فاصله داد به استکان خالی عمو اقا نگاه کرد زیر لب گفت:
_چه جوری خورد?
_علی رضا.
نگاهم کرد و لبخند زد .
_جان علی رضا.
_واقعا نمیگی?
_عزیزم اگه میخواست شما بفهمی که نمیگفت تنها.
دلخور نگاهم رو ازش گرفتم.
چاییش رو برداشت و گفت:
_بریم اتاق تو.
این رو گفت و رفت. قندون رو برداشتم و پشت سرش رفتم روی صندلی نشست و کش و قوسی به بدنش داد.
روی تخت نسشتم که گفت:
_اگه گاهی روسریت عقب نمیرفت موهات معلوم نمیشد فکر میکردم کچلی.
سوالی نگاش کردم.
_چرا روسریت رو در نمیاری? به خاطر منه یا همیشه روسری سرته
دستم رو به گره روسریم گرفتم خجالت زده نگاهم رو ازش گرفتم
_پس به خاطر منه
دست به سینه شد
_برش دار
نگاهم رو اهسته به چشم هاش دادم تا متوجه لحنش بشم با لبخندی که قصد داشت پنهانش کنه گفت:
_الان.
اب دهنم رو قورت دادم.
_صبح برمیدارم.
_الان با صبح فرقش چیه?
سرم رو پایین انداختم و گره روسریم رو باز کردم و روی شونه هام انداختم. نفس سنگینی کشید
_خیلی حرف گوش کنی. مثل مامان.
از نگاه کردن به چشم هاش شرم داشتم.
_تو یه فرصت مناسب. برات ازشون میگم.
نیم نگاهی بهش کردم و لب زدم.
_بله حتما.
کتاب روی میز رو برداشت
_فردا دانشگاه داری?
_بله.
_درست رو خوندی.
_یکم مطالعه از قبل داشتم ولی کامل نخوندم.
ابرو هاش رو بالا داد
_چرا?
_خب از صبح با شما بودم.
سرش رو تکون داد و کتاب رو گرفت سمتم.
_الان بخون
ایستادم و کتاب رو ازش گرفتم.
_فرصت برای خوندن زیاد هست. دوست دارم از پدرم و مادرمون بدونم.
کمی روی صندلی جابه جا شد.
_تو بپرس من بگم.
_یکم از خاطراتت بگید.
توی فکر رفت و نفس عمیقی کشید
_از اون روز میگم که اردلان خان زنگ زد. مامان خیلی به من وابسته بود منم اون روزا تازه تصادف کرده بودم بعضی دکترا میگفتن شاید دیگه نتونم راه برم. ولی مامان انقدرنذر و نیاز کرد که دکتر یک شبه حرفش رو پس گرفت تو اون وضعیت خبر سلامتی تو رو بهش دادن. از خوشحالی هم میخندید هم گریه میکرد. اون موقع سی سالم بود. ازم معذرت خواهی کرد و اومد ایران. اخرین مکالمش با من از فرودگاه ایران بود زنگ زد گفت که به محض اینکه ببینت با من تماس میگیره.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕