💕اوج نفرت💕 صدای فین فین عفت خانم خبر از گریه ریزش میداد کامل چرخیدم به عقب و گفتم: _عفت خانم شما به من بدی کردید اما ازتون ناراحت نیستم. چون فقرتون، تنهاییتون، فشار زندگی با دو تا بچه باعث این کار شد. ناراحتی من از شکوهه شکایتم هم از خودش که بی خود و بی جهت این کار رو کرده. اگر تحریک شکوه نبود شما الان سر زندگیتون بودید و به قول خودتون این همه مجازات تحمل نمی کردید. مطمئن باشید من از شما شکایت ندارم. گریه ی ریزش تبدیل به هق هق شد علیرضا دستش رو روی پام گذاشت اروم لب زد _ هیچی نگو. تا رسیدن به کلانتری سکوت کردیم ماشین جلو کلانتری ایستاد. اولین نفری که پیاده شد عفت خانوم بود از این همه اصرارش برای اعتراف که یه جور توبه بود. تعجب کردم. واقعا پشیمون بود منتظر ما نموند و خودش به تنهایی سمت در ورودی کلانتری رفت. صدای تلفن همراه علیرضا بلند شد از ماشین پیاده شد به صفحه ی گوشیش نگاه کرد نیم نگاهی به من انداخت و از ماشین فاصله گرفت به در ورودی کلانتری نگاه کردم. چند لحظه بعد علیرضا دستم رو گرفت از خیابون گذشتیم و وارد کلانتری شدیم. با تمام وجود دوست دارم از،شکوه شکایت کنم اما فکر از دست دادن احمدرضا، زانوهام رو برای ادامه ی مسیری که روش مسّر بودم شل میکرد. دست علیرضا که هنوز توی دستم بود رو.فشار دادم نگاهم کرد _جانم _کی...بود بیرون زنگ زد _اردشیر خان تهرانه نفس سنگینی کشیدم _گفتی کجاییم ? _اره عزیزم ولی گفت مستقیم میره پیش احمدرضا _علیرضا. _جان دلم _میگم...من... لبم.رو به دندون گرفتم مردد از حرفی که میخواستم بزنم تو چشم هاش خیره شدم. _هیچی ولش کن. با چشم دنبال عفت خانم میگشتم ولی پیداش نکردم. علیرضا دستم رو رها کرد و به صندلی گوشه ی سالن اشاره کرد _بشین اینجا ببینم رفته کدوم اتاق. روی صندلی نشستم علیرضا سمت میزی رفت که سربازی پشتش نشسته بود. صدای تلفن همراهم بلند شد به صفحش نگاه کردم با دیدن شماره ی احمدرضا هم خوشحال شدم هم ناراحت انگشتم رو روی صفحه کشیدم و کنار گوشم گذاشتم. با صدای گرفته ای گفتم _بله _الو نگار... _میشنوم بگو... _صدات نمیاد اصلا یادم نبود به خاطر ابی که روی گوشیم ریخته بود صدای ورودیش قطع شده. _نگار اگه صدام رو داری خواهش میکنم نکن. میدونم سخته میدونم بهت ظلم شده در حقت بیانصافی شده ولی این مادر منه من گیر کردم این وسط یه طرف مادرمه یه طرف تو که هم دوستت دارم هم عذاب وجدان رفتار خودم و مادرم رو نسبت بهت دارم. _خانم شما چه جوری گوشی اوردی داخل فوری ایستادم به سربازی که روبروم بود نگاه کردم _مگه نباید میاوردم. _نخیر برید جلوی در تحویل بدید اگه جناب سرهنگ دستتون ببینه من رو بازداشت میکنه. _باشه اقا ببخشید من نمیدونستم نباید گوشی بیارم علیرضا سمتمون اومد _چی شده به گوشیم اشاره کردم که در اتاق روبروم باز شد مرد مسنی که لباس نظامی هم تنش بود بیرون اومد نگاه گذرایی به سالن انداخت و روی سربازی که کنار من ایستاده بود ثابت موند _جلالی چرا صدات میکنم جواب نمیدی? _ببخشید جناب سروان صداتون نیومد چپ چپ نگاهش کرد رو به من گفت _خانم پروا شمایید? از بردن نام خانوادگی جدیدی که باهاش اخت نگرفته بودم کمی شوک شدم خیره نگاهش،کردم که علی رضا جواب داد _بله نگاهش سمت علیرضا رفت _و شما. _من برادرش هستم. 💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕