#پارت526
💕اوج نفرت💕
سرش رو پایین انداخت و به زور گفت
_حاضرم دنیا رو به پات بریزم فقط یه خواهش ازت دارم
لبخند روی لب هام رو بهش هدیه دادم
_تو هر چی بخوای من قبول میکنم
_مادرم رو حلال کن.
لبخند از روی لب هام محو شد
_هیچ وقت اینو ازم نخواه
نا امید سرش رو پایین انداخت
_حق داری
دستش رو گرفتم
_بیا امروزمون رو با این حرف ها خراب نکنیم
نگاه پر محبتش رو بهم داد
_چی کار کنیم
_نمیدونم.
کمی فکر کردم و گفتم
_بریم بیرون؟
_علیرضا نمیزاره
_فکر نکنم بگه نه الان دیگه فرق کرده
سرش رو جلو اورد گوشه ای ترین قسمت لبم رو بوسید
_الان نه بزار ببینیم اصلا نظرش چی هست بعد حرفی بزنیم فقط کاش میذاشت کنار هم بمونیم
با صدای عمو اقا هر دو به در نگاه کردیم
_احمد رضا
_فکر کنم دیگه باید برم. نگار من فردا برمیگردم تهران کلی کارهام عقب افتاده
_برای عید بر نمیگردی؟
_شاید روز دوم یا سوم بیام
دستم رو گرفت و کمک کرد تا بایستم از اتاق بیرون رفتیم حدس احمدرضا درست بود و علیرضا نمیخواست اجازه بده تا کنار هم بمونیم.
بعد از خداحافظی که نگاه از نگاه هم برنمیداشتیم. همه رفتن و من و علیرضا تنها موندیم.
_خب مبارک باشه.
سرم رو پایین انداختم با لبخند گفتم
_ممنون.
_قرار شد عروسی مام هفت فرودین باشه.
با تعجب نگاهش کردم
_چه زود
_من از اول هم گفته بودم نهایت دو هفته بعد از عقد، عروسی رو میگیرم. امروز توی رستوران پدر ناهید گفت که آمادگیشو دارن قرار گذاشتیم هفتم
دلشوره و اضطراب سراغم اومد
_کجا قراره زندگی کنید؟
_همینجا
نگاهی به خونه انداختم ناهید چطور قبول کرده با من زیر یک سقف زندگی کنه. اصلا جهیزیش رو کجا میخواد بزاره
_علیرضا...
حرفم رو قطع کرد
_بهش گفتم جهیزیش رو نیاره.
_قبول کرد
_خب موقته دائم که نیست . تا تکلیف تو معلوم بشه.
نگاهم رنگ غم گرفت
_میخوای من از پیشتون برم؟
با لبخند نگاهم کرد
_یه بار دیگه هم بهت گفتم من اونجایی زندگی میکنم که تو هستی صبر میکنم ببینم با احمدرضا به چه نتیجه ای میرسید.
نفس راحتی از شنیدن حرف هاش کشیدم. به شوخی ادامه داد
_ولی تا اون روز یکم تمرین کن غذا درست کنی با این وضع دستپخت احمدرضا دو روزه برت میگردونه.
بعد هم با صدای بلند خندید
بی تفاوت روی مبل نشستم
_خیلی هم دلش بخواد
_بدبخت میخواد که این هنه صبر کرد ولی باید صبر کرد دید بعد از خوردن غذا سوخته هم ...
صدای تلفن همراهش بلند شد و حرفش رو نصفه رها کرد به صفحش نگاه کرد با لبخندی که روی لب هاش نشست متوجه شدم اسم ناهید رو روی صفحه میبینه.
انگشتش رو روی صفحه کشید گوشی رو کنار گوشش گذاشت
_جانم
سمت اتاقش رفت و در رو بست.
💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕💕