🌸 ﷽ 🌸 🌸🍃🌺🍃🌸 ..... عبدالله خم شد و خواست خرده شیشه ها را جمع کند که اشکم را پاک کردم و گفتم:" دست نزن! بذار الان جارو میارم!" به صورت رنگ پریده ام نگاهی کرد و گفت:" خودم جارو میزنم." و برای آوردن جارو به اتاق رفت. با پا هایی که از غم و ضعف روزه داری به لرزه افتاده بود، دنبالش رفتم و پرسیدم:" حالا کِی قراره عملش کنن؟" جارو را از گوشه اتاق برداشت و زیر لب زمزمه کرد:" فردا." آه بلندی کشیدم و با صدایی که از لایه سنگین بغض به زحمت بالا می آمد، پرسیدم:" امروز مامانو دیدی؟" سرش را به نشانه تأیید پایین انداخت و جارو را برای جمع کردن خرده شیشه ها روشن کرد. همان طور که نگاهم به خُرده شیشه ها بود، بغضم شکست و با گریه ای که میان صدای گوش خراش جارو گم شده بود، ناله زدم:" دیدی همه موهاش ریخته؟... دیدی چقدر لاغر شده؟... دیدی چشماش دیگه رنگ نداره؟..." و همین جملات ساده و لبریز از درد من کافی بود تا قلب عبدالله را آتش بزند. جارو را خاموش کرد، همانجا پای دیوار آشپزخانه نشست و سرش را میان دستانش گرفت تا مسیر اشک را روی صورتش نبینم. بدن نحیف مادر که این روزها دیگر پوستی بر استخوان شده و سر و صورتی که دیگر مویی برایش نمانده بود، کابوس شب های من و عبدالله شده و هر بار که تصویر مصیبت بارش مقابل چشمانمان جان می گرفت، گریه تنها راه پیش رویمان بود. با چشمانی که جریان اشکش قطع نمیشد و دلی که لحظه ای خونابه اش بند نمی آمد، به طبقه بالا برگشتم و وضو گرفتم که در اتاق با صدای کشداری باز شد و مجید آمد. صورت گندمگونش از سوزش آفتاب گل انداخته و لبهای خشک از تشنگی اش، همچون همیشه می خندید. با مهربانی سلام کرد و جعبه زولبیا را اُپن آشپزخانه گذاشت که نگاهش به پای چشمان خیس و سرخم زانو زد و پرسید:" گریه کردی؟" و چون سکوت نمناک از بغضم را دید، باز پرسید:" از مامان خبری شده؟" سرم را پایین انداختم و آهسته جواب دادم:" می خوان فردا باز عملش کنن." و همین که جمله ام به آخر رسید، صدای اذان بلند شد و نوای ناامیدی ام در میان آوای آرام اذان گم شد. ✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃 🍃ادامہ دارد.... ✍🏻 ✍لطفا فقط با ذکر و کپی شود... ╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮ ✒ @chaadorihhaaa ╰┅•°•°•°•°═ঊ