یک بار در سرمای شدید جبهه دستانم را در جیبم کرده بودم
آمد جلوی من ایستاد و فریاد زد: دستت رو در بیار
دستانم را بیرون آوردم دوباره داد زد: دستت رو بیار بالا
دستانم مانند بید داشت میلرزید با خودم گفتم حتما می خواهد با چوب مرا بزند دستانم را آوردم بالا بعد نگاهم به چهره ی مهربانش افتاد
یک مشت نخود چی کشمش در دستانم ریخت و گفت: برو بخور تا گرم بشی
شهید مرتضی شکوری🕊🌷