بنده خدا با هر كلكي بود از زير جواب دادن به سوال‌ها در رفت!😏 بر خلاف انتظارم، راحله از فاطمه دفاع مي‌كرد: - نه! اون هم تقصيري نداره. اين سوال‌ها خيلي مشكله! و الا اون دختر با سواديه!😊 فهيمه هم تاكيد كرد: - به نظر من تا اينجا رو خوب بحث كرد و جواب داد. ولي خودش هم فهميد كه اين سوالها جوابي ندارن براي همين هم چيزي رو بهانه كرد و رفت. راحله متفكرانه و با نگراني جواب داد: - به هر جهت بايد تا بعد از ظهر صبر كنيم! اون موقع معلوم ميشه كه چند مرده حلاجه! هر چند كه فكر نمي كنم.. ديگر معطل نكردم. از اتاق زدم بيرون. چنان با عجله مي‌رفتم كه نزديك بود از پله‌ها كله بزنم پايين. تقريبا ميان كوچه بود كه بهشان رسيدم! سميه و عاطفه چند قدم جلو تر بودند. فاطمه مرتب مي‌ايستاد تا من بهشان برسم وقتي بهش رسيدم. ديدم ساكته، به نظرمي آمد در فكر است. انتظار داشتم مثل هميشه سر صحبت را باز كند، احوالپرسي كند. ولي اين طور نبود. فكر كردم بد نيست اين بار من سر صحبت را باز كنم. - چيه فاطمه؟ توي فكري! نكنه تو فكر برادر عاطفه اي؟! چيزي نگفت! فكر كردم نشنيده است. خودم را آماده مي‌كردم چيز ديگري بگويم. گفت: - حرفهايش منو ياد (علي)انداخت، برادرم! حالا كه شروع كرده بوديم، بالاخره بايد يك جوري ادامه اش مي‌داديم. دلم مي‌خواست بيشتر حرف بزنيم. - من كه برادر ندارم، تو كه داري بگو همه برادر‌ها اين طوري ان؟ اين دفعه خيلي زود جواب داد: - نه! علي من كه اين طوري نيست! ماهه به خدا! اگه علي نبود من نصفي از لذتي رو كه حالا مي‌برم، نمي بردم!😒 بغض گلو يش را گرفت! -به اين زودي! تازه چها روزه نديديش، اين قدر دلت برايش تنگ شده؟ مگه چند سالشه، هنوز بچه است؟! به زور لبخند زد. -آخه نمي دوني چه قدر دو ستش دارم؟ اون هم همين طور. خيلي منو دوست داره. هر دومون اين قدر همديگه رو دوست داشتيم كه حتي با همديگه به دنيا اومديم!😊 - پس دو قلويين؟!😊 با اشتياق گفت:☺️ - آره! ديگه احتياجي نبود سوالي بكنم. خودش با چنان اشتياقي برايم حرف مي‌زد كه يادم رفت اصلا براي چي سوال كرده ام. - پدر و مادرمون ده سال بود بچه دار نمي شدن، ما رو هم از امام رضا گرفتن. از همون بچگي علاقه زيادي به هم داشتيم. مامانم مي‌گفت وقتي كوچك تر بوديم، همه كارها مون شبيه همديگه بوده. با هم گشنه مون مي‌شده، با هم مريض مي‌شديم، با هم مي‌خوابيديم، گريه مي‌كرديم. خلاصه اين كه با هم بو ديم ديگه. بعدا هم همين طور! حتي وقتي بزرگ تر شديم! يادمه وقتي ۵ ساله بوديم، هميشه درد دل‌ها مون پيش همديگه بود. صندوق كوچكي هم داشتيم كه خرت و پرت‌هاي با ارزشمون رو مي‌گذاشتيم اون جا. آلبالو خشكه، آب نبات، تفنگ‌هاي علي، عروسك‌هاي من! حتي بعد‌ها كه مدرسه رفتيم و براي همديگه نامه مي‌نوشتيم، نامه‌ها مون رو مي‌ذاشتيم توي اون صندوق. اون صندوق شده بود محرم اسرار ما. به خصوص وقتي با هم قهر مي‌كرديم و مي‌خواستيم با همديگه حرف نزنيم. حرف هامون رو روي كاغذ مي‌نوشتيم و مي‌گذاشتيم توي صندوق تا اون يكي ببينه. همين طور كه فاطمه حرف مي‌زد، من حواسم به سميه و عاطفه هم بود. مي‌خواستم همديگر را گم نكنيم. فاطمه بدون اين كه به كسي يا چيزي توجه كند، حرف مي‌زد. - اولين بار كه قهر كرديم، شش سالمون بود. آقا جون، شب‌هاي جمعه، نيمه‌هاي شب مي‌رفت دعاي كميل. يه بار علي از آقا جون خواست كه اون رو هم ببره. قبل از اين كه بابا بخواد جواب بده، منم خواهش كردم كه من رو هم ببره. آقا جون گفت هر دو رو نمي تونه ببره. فقط يكي مون! آخه با موتور مي‌رفت. علي از دست من ناراحت شد و قهر كرد. نصف روز صبر كردم. فايده اي نداشت! علي قهر بود و حرفي نمي زد. رفتم پيش اقا جون و گفتم كه علي رو ببره دعاي كميل. آقا جون هم خوشش اومد و قول داد كه هر دومون رو ببره. قبل از اين كه خبر به گو ش علي برسه، خانجون اومد پيش من و گفت حالا كه نمي تونين هر دو تون برين دعاي كميل، خوبه كار ديگه اي پيدا كنين كه هر دو با هم بتونين انجام بدين. گفتم مثلا چه كاري؟ ... نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند 🌀لطفا دوستانتون رو دعوت ڪنید🌀 ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ ¸.•*´¨*•.¸ 🌸 ﷽ 🌸 ¸.•*´¨*•.¸ @zekrabab125 داستان و رمان )صلواتی ) @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ )صلواتی ) @charkhfalak110 مطالب پُرمغز )صلواتی ) @zekrabab نهج‌البلاغه برادرقران )صلواتی ) 🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴💚🔴 🌞 مطالب صلواتی 🌞 کپی با صلوات 🌞 ✍برای دیدن گلچینی از تمام موضوعات وارد کانال شوید ❣ با مدیریت