📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
#بی_پر_پروانه_شو #قسمت132 خوبی دخترای خراب اینکه یبارکی میگن من خرابم و تمام دخترایی امثال نورا که
سری تکون داد .. -باشه ... خیالت راحت برو من حواسم اینور جمعه کاراته ... دست بردم و بیسکویت ویفری که توی ظرف مستطیلی شکل هرم چیده بودو یرداشتم و یکی گذاشتم دهنم ... -نتونی تبرعم کنی اول دو نفر اجیر میکنم اون دختررو بکشن بعد دوبرابر بهشون پول میدم سر تورو بکننن زیر آب ... گفتم که در جریان باشی ... کتاب تو دستشو انداخت روی میزو خندید ... -بعله .... خندیدم-آره دقیقا بعله ... سویچم و تو دستم چرخوندم دوتا بیسکویت دیگم برداشتم .. یکی و گذاشتم تو دهنم و یکیم تو دستم نگه داشتم ... با دهن پر گفتم ... -پس خدافظ ...سری برام تکون داد -خفه نشی ریس قبل این که سر منو بکنی زیر آب خودت بری زیر خاک ... دستی براش تکون دادم و درو بستم ..... خیالم راحت بود از بی گناهیم و تبرعه شدنم ...الان تنها خیال ناراحتم دختری بود که هر چقدم از خیالم پس میزدمش باز تو خلوتم بیرون میزدو میشد گوشه نشین خلوت ترین گوشه ذهنم ... دست بردم سمت سیستم تا ذهنمو از سمت پناه منحرف کنم ... ذهنم جای اینکه منحرف شه یه لبخند اومد گوشه لبم ... نمیدونستم تلخه یا شیرین ... طعمش عین شکلاتایی تلخی بود که خواستنی بودن حتی با وجود همه تلخیاش پناه میثم برام بوقی زد ... چرخیدم سمتش ... -دم ورودی منتظرم باش تا بیام ... سری تکون دا دم و بند کیفمو سفت تر تو دستم چسبیدم ... میثم اومد کنارمو هردو باهم وارد فرودگا ه شدیم ... یه پایان شیک و مجلسی داشت رقم میخورد برای عشق منو سامانی که Ìر نداده از ریشه خشک شد ... بر خلاف خدافظی ارسلان که یه خدافظی خانوادگی بود برا ی سامان اینطوری نبود ... اکثر همکلاسیاشو بچه های دانشگاه اومده بودن و حسابی شلوغ کاری شده بود ... کیف و انداختم روی دوشم و سفت چسبیدم ... میخواستم عادی باشم .. سرو صدای بچه های دانشگاه از هر طرفی به گوش میرسید ... سامان بین بچه ها گم شده بود ... چشمم به مادرو خواهرش افتاد ... قدمام کمی سست شد ولی اینبار نترسیدم ... من فقط برای خدافظی اومده بودم همین .. نگاهش تند تند بین بچه ها میچر خید که یه آن نگاش قفل شد روی من ... سرمو پایین ننداختم ولی اون سریع نگاشو ازم گرفت ... جلو رفتم ... رسیدیم کنارش و مادرش و دیدم خواهرشو دیدم و نگاه پر بهت و یه جورایی کینه دوزانشونو ... حق میدادم بهشون مادرو خواهر داشتن حس خوبیه حس خوبیه که میدونی هستن کسایی که به فکرتن ... سعی کردم لبخندی بزنم ... -سلام ... عا دی سلام دادو سر تکون داد برام ... عادی بود ولی نگاهی که تند میدزدید ازم زیادی غیر عادی بود .. -به امیدموفقیت های بیشترت ... لبخندی زد ولی تابلو بود که فقط لباشو کش داد .. -مرسی توام ... امید وارم به جایی که لایقشی برسی ... تشکری کردم و قدم عقب گذاشتم ... گاهی باید بی صدا و بی هیچ گله گذاری عقب کشید ... عقب کشیدو دم نزد ... عقب کشیدم و فقط نگاه کردم ... خدافظی تلخی نبود ولی دل میسوزوند ... دلم تیر میکشید .... انگار که اونم عزم رفتن کرده بود با کسی که مالکش شده بود .. بی صدا عقب کشیدم و خیره شدم به مردی که مردونه دست داد با همه ... مردونه رو بوسی کرد با همه ... مردونه دستاش حلقه شد دور شونه مادرش و با نهایت مردونگی هایی که تو وجودش جمع شده بودن بوسه زد رو سر خواهرش .... عقب کشیدم و خیره مردی شدم که میرفت تا آینده بسازه .... میرفت تا بشه سری تو سرا ... مردی که میرفت بزرگ بشه .. . چشمام به پله برقی خیره بود که داشت بالا میکشیدشو هر لحظه در و دور ترش میکرد از من و زندگیم ... لحظه آخر فقط برگشت و دست تکون داد ... اینبار نگاه ندزید و هر دو ثبت کردیم آخرین نگاه همو تو خاطرمون ... دم عمیقی کشیدم و رو کردم سمت میثم -بریم؟! دستی به لبه کلاه اسپورتش کشید -بریم بانو...هفته دیگه همین برنامه واس ماسا... خندیدم و جلوتر ازش از در زدم بیرون -ترجیح میدم عین ارسلان بی سرو صدا برم .... چیه این همه شلوغ بازی ... -برو بابا دیوا نه ... من میخوام کلی کلاس بزارم برا اینو اون ... بزار بیان دلشون بسوزه ... تازه سه شنبه شبم گود بای پارتی گرفتم همه اعمم از شمسی و قدسی و اکبر و اصغر دعوت کردم ... -اوه چه خبره من نمیاما .. -کی دعوتت کرد که بخوای بیای یا نیای ... هردو خندیدیم ... خسته بودم از آه و ناله و گله گذاری ... باید تا زنده بودم زندگی میکردم .... حتی بی سامان ... با میثم بودن و شاد نبودن سخت نبود ... سعی کردم فراموش کنم هر چی که بود و هرچی که شد ... رسیدم و چمدون بستم ... رسیدم و بار بندیل سفر بستم برای یه سفر دورو دراز ... مثله کوچ میموند کوچ پرستو ها ... این فرصت استثنایی رو از دست ندید✅ ، مسیرسبز راه پولدار شدن 🌲 @Be_win مسیرسبز ☞☜ ایــتا 🌲 @Be_win_3 مسیرسبز ☞☜ تلگرام اینجا زندگیتو متحول کن 👆 نگی نکفتی