📚رُمّانْهای‌بلــندوداستان‌کوتا📚صلواتی‌وآموزنده🌷🌷🌷
🇮🇷 #پایی_که_جا_ماند 🇮🇷 ✫⇠قسمت :5⃣0⃣1⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور با عصا پشت تریبون رفتم و این او
🇮🇷 🇮🇷 ✫⇠قسمت :6⃣0⃣1⃣ ✍ به روایت سید ناصرحسینی پور در کنار خواهرانم ماهتاب، نرجس، فیروزه، پروانه، لاله، سیما، و هنگامه بهترین روزهایم را سپری می‌کردم. پدرم نگاهم می‌کرد و گریه می‌کرد باور نمی‌کرد، آزاد شده‌ام. برادرم سید قدرت‌الله گفت: می‌دونی دیروز پدر چه گفت؟ گفتم: نه. گفت: دیروز که بی‌بی ماهتاب خبر آمدن شما رو بهش داد، باورش نشد. هرچه قسم می‌خورد باز می‌گفت دروغه که ناصر زنده باشه. آخر سر وقتی داشتیم چادر می‌زدیم، گوسفند می‌کشتیم و مقدمات اومدن شما رو فراهم می‌کردیم، پدر گفت: اگه ناصر اومد من هم می‌رم سر قبر سید منصور، می‌گم تو هم پاشو بیا خونه. شب پسر عمویم سید غلام بلادی خبر شهادت احمد فروزان را بهم داد. نتوانستم گریه نکنم. با این‌که حیاط مملو از مردمی بود که به دیدنم آمده بودند بلند شدم رفتم تو اتاق تا یک دل سیر گریه کنم. احمد عزیزترین دوستم بود. در عملیات مرصاد شهید شده بود. برادرم سید شجاع‌الدین نامه‌ای را که احمد درباره من به او نوشته بود، نشانم داد. چه روزگار عجیبی است. آن روزها احمد زنده بود و من مفقودالاثر. امروز احمد از من جلو زده بود. هر چقدر هم می‌دویدم به او نمی‌رسیدم. من بعد از سال‌ها مفقود بودن و از نگاه احمد شهید بودن، از زندان عراق آزاد شدم، زنده هستم و احد شهید شده؛ با خودم گفتم: یاد روزهایی بخیر که از نگاه احمد شهید بودم، ای کاش شهید می‌ماندم. احمد آدم شوخی بود. شاعر بود. خوش‌خط بود و ذوق ادبی خوبی داشت. بیشتر وقت‌ها که شوخی‌اش گل می‌کرد، به بچه‌های تخریب می‌گفت: ننم می‌گه جبهه نرو. جبهه می‌ری تخریب نرو، تخریب می‌ری رو مین نرو، رو مین می‌ری هوا نرو! امروز تعدادی از بچه‌های گروهی که سال‌ها قبل تشکیل داده بودم به دیدنم آمدند. فائز، جمشید، عیسی، ابراهیم، داریوش و... آن روزها فائز مسئول پرسنلی گروه بود. جنگ و اسارت تمام شده بود. وقتی خاطرات آن روزها برایم تداعی می‌شد، دلم می‌گرفت. آن روز برای اعضای دسته تشکیل پرونده دادم. برای تک‌تک‌شان پوشه خریدم و گزارش آموزش هر روزشان را در فرمی که طراحی کرده بودم ثبت می‌کردم. با پوشه رنگ روشن برای‌شان کارت درست کردم. کارت‌ها دست‌نویس و مشخصات شناسنامه‌ای و آموزش افراد روی دوطرف آن نوشته بود. پائین کارت‌ها را با عنوان فرمانده آموزشی نظامی گروه امضا می‌کردم. استامپ خریدم و با پلاستیک سر شیشه‌های پنیسیلین کارت‌ها را مهر می‌زدم. به بچه‌ها گفته بودم این کارت‌ها برای رفتن به جبهه به درد می‌خورد! بچه‌ها عکس پرسنلی نداشتند. پول‌مان نمی‌رسید برویم عکاسی و عکس سه در چهار بگیریم. یک روز رفتم سراغ آقای صادقی که دوربین عکاسی داشت و گفتم: برادرم سید قدرت‌الله سلام رسوند و گفت: دوربین عکاسی تو برای چند روز بهم امانت بده. صادقی هم این‌طوری دوربینش را به کسی نمی‌داد مخصوصاً به بچه‌ها. بعدها که صادقی فهمید که از نام برادرم سوء استفاده کردم عصبانی شد و خیلی دری وری بارم کرد. با دوربینش از بچه‌ها یک عکس دسته‌جمعی گرفتم، طوری که همه توی عکس افتادند؛ از روی عکس دادند چاپ کردم، با قیچی بریدم، یکی برای پرونده و دیگری برای چسباندن روی کارت. این دنیای کودکی‌های من بود که تمام آن در آرزوی رفتن به جبهه می‌گذشت. امروز بچه‌های گروه که به دیدنم آمدند، همه‌ی آن خاطرات که عمری بیشتر از خاطرات جنگ و اسارت داشتند برایم مرور می‌شد. در بین برادرانم خبری از سید نصرت‌الله نبود. نمی‌دانم چرا به دیدنم نیامده بود. با خودم گفتم شهید شده و به من نمی‌گویند. سید نصرت‌الله فرمانده اطلاعات لشکر ویژه سقز بود. سید قدرت‌الله می‌گفت مجروح شد. ادامه دارد...✒️ 🍃جهت تعجیل در فرج و سلامتی آقا و شادی روح امام و ارواح طیبه شهدا صلوات🍃 ♥️اللهم_عجل_الولیک_الفرج♥️ @zekrabab125 داستان و رمان @charkhfalak500 قران‌ومفاتیح‌ @charkhfalak110 مطالب پُرمغز 🌞 کپی با صلوات 🌞 ❣ با مدیریت