خرید مهمانی!
رگهای گردن علی به اندازه یک بند انگشت باد کرده بود و گونههای چاقش میلرزید. لبان نخ مانند زیر انبوهی از تصاویر تکان میخورد. میخواست فریاد بزند ولی با آمدن مهمانها لبش را گزید و نقاب آرامش به صورت زد و به استقبال آن ها رفت.
سارا بدون آنکه به علی نگاه کند از مهمانها پذیرایی و سفره را پهن کرد. ماهیها با چشمان باز خود را میان سفره جای دادند همه دور سفره حلقه زدند. بوی زحم و طعم بد ماهیها آزار دهنده بود ولی به رسم ادب چند لقمهای را با سالاد فرو دادند.
سارا تند تند گوشت ماهی ها را از استخوان جدا میکرد و باولع در دهانش می گذشت و وانمود میکرد که خیلی راضی است و اصلاً به علی که پوزخندی عصبی روی لب داشت و عصبانیتش را با لا اله الا الله قورت می داد، نگاه نمیکرد.
دیس ماهی جلوی مهمان ها و علی تقریبا دست نخورده به آشپزخانه رفت. با رفتن مهمان ها سارا خود را به مرتب کردن ظرف ها مشغول کرد.
علی با صدای بلند و لرزان گفت: همه پس اندازمان را ماهی خریدی؟ آن هم از وانتی جلوی خانه؟ مرغ که داشتیم چرا دوباره از خلاقیتها به خرج دادی؟
سارا گرهی به ابروان نازکش انداخت و رشته ای از موهای مشکی اش را دور انگشت بلندش پیچید و گفت:" چه میدونم، فکر میکردم هم راحتتر و هم ارزانتر ."صدایش را آهسته تر کرد و ادامه داد:"میدونی حلوا سیاه تو بازار چنده؟" منتظر جواب نماند و چشمان درشتش را به او دوخت با صدای نازک گفت:" عزیزم چیزی نشده خودتو ناراحت می کنی" بعد هم خمیازه ای کشید و شانه های نازکش را بالا انداخت و با قدمهای آهسته به سمت اتاق رفت.
دوباره علی مثل کوه آتشفشانی که گدازه هایش آماده پرتاب است، سرخ شد و با نفس های عمیق و لیوانی آب خنک خشمش را بلعید و چند استغفرالله هم چاشنی اش کرد.
علی خود را روی مبل انداخت و غر غر کنان گفت :"آخه بار اولت نیست.. بارها ماجرا های رنگ و وارنگ خلق کردی .."
اتفاقات گذشته جلوی چشمشانش رژه میرفتند ولی از صبح آنقدر آجر بالا و پایین کرده بود که توانش از دست رفت و پلکش سنگین شد و به خواب رفت.
نیمههای شب با صدای ناله ای از خواب پرید. روی مبل نشست. سارا را دید که با رنگ پریده در میان هال قدم میزند. با دیدن علی سرش را پایین انداخت و با گریه گفت:"فکر کنم مسموم شدم منو ببر بیمارستان!!"
✍️نجمه صالحی
#داستانک
#نجمه_صالحی
#ماه_رجب
ــــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60