🍃آرزوی سادات خانم🍃
✍️
نجمه صالحی
🍃 آخر سال یک هفته به عید که میشد، مادر کاسههایش پر از آجیل بود و اسکناسهای نو در کیف کوچک چرمی مشکیاش، گوشه کمد چشم انتظار سال نو. همیشه منزلش به لطف و همت دختران، تمیز و مرتب میشد و اسباب اضافه و کهنه به بیرون خانه هدایت. با وجود اینکه از تمیزی خانه لذت میبرد ولی غر میزد که وسیلههایش را لازم داشته و آنها نمیگذارند راحت باشد.
یک هفته به عید، آب حوض تعویض و خاک گلدانهای کنار باغچه زیر و رو شده بود و باغچهها و گل محمدی وسط حیاط جان تازه گرفته بود. خمرههای سرکه و ترشی کنار حوض هم با ترفندهای عجیب و غریب دختران، تخلیه و بین همسایهها تقسیم شده بود. برای نظافت حیاط و مرتب کردن اطراف حوض و تخلیه خمرهها مجبور به ترفند بودند چون اگر مادر میفهمید با ناراحتی میگفت که اینها را برای مهمان کنار گذاشته است. کوزه آغشته از خاکشیر تازه سبز شده را روی طاقچه میگذاشت و گلدانهای شمعدانی را روی تراس خانه.
همیشه ظرف آجیل و تخمهای در گنجه داشت که برای روز مبادا گذاشته بود و گاهی پروانههای کوچک داخل خانه، دختران را به گنجه هدایت میکرد و تنقلاتی که خراب شده بود و مجبور میشدند خوراکیهای تازه را جایگزین آن کنند. میگفتند: مادر جان خودت بخور و لذت ببر! قبول نمیکرد. دوباره با اعتراض میگفتند: اگر مهمان هم آمد که روزی خودش را دارد، باز هم بی فایده بود. پاسخ همیشگی او این بود :"مهمان حبیب خداست و باید بهترین چیزها را جلویش گذاشت" و با این جملات، دختران مجبور به سکوت میشدند.
دختران، جوانان بیست، سی ساله نبودند! آنها خودشان مادر و مادربزرگ شده بودند ولی طبق یک قانون نانوشته هرساله، یک هفته به عید به قول خودشان بسیج میشدند تا نظافت و پاکسازیهای لازم را انجام دهند و خانه مادر که بزرگ فامیل هم بود، مرتب شود و آماده پذیرایی از مهمان.
این داستان هر سال تکرار میشد و مادر به همین روزها دلخوش بود. شب چهارشنبه آخر سال بهخاطر شاد کردن دل نوهها اجازه میداد سر و صدای ترقهشان در بیاید و هر آتشی که دلشان میخواهد بسوزانند.
پنجشنبه آخر سال نیز همه باهم به گلزار شهدا میرفتند و به نوه و داماد ارشدش که جزو شهدا بودند، ادای احترام میکردند. اغلب آجیل و برگه و لواشکهای دستپخت مادربزرگ بین مردم پخش میشد و فاتحه و صلواتی برای شادی روح شهدا قرائت میکردند.
روزهای نزدیک تحویل سال، دل توی دلش نبود و همه چیز را وارسی میکرد که کاری از قلم نیفتاده باشد. چند بار به دخترش، تذکر میداد که میوههای خوبی تهیه کند. شغل همسر مرحومش باعث شده بود روی میوه دقیقتر باشد و توقعش از خرید میوه، بهترینها بود.
همه چیز مرتب بود و او به لطف ایام نوروز از تنهایی در میآمد. روز اول عید همه نوهها کنارش میآمدند و اتاق از اقوام پر و خالی میشد. لبخند رضایتش در صورت گل انداختهی میان چارقد سفید، دیدنی بود.
اسکناسهای نویی که از کیف در میآورد و به مهمانها هدیه میداد و دیدن برق شادی در چشمان بچهها هنگام شمارش پولهایشان، قند در دلش آب میکرد. با صدای بلند میگفت:" کاش همیشه عید باشد و ما دور هم." آرزوی سادات خانم بود ولی فقط در ایام عید عملی میشد و او به این روزها دلخوش بود.
سالهاست سادات خانم، مهمان اجدادش شده است ولی هر سال دل نوهها به سمت آن روزها پر میکشد و دفتر خاطرات زندگی را ورق میزنند و یادی از رفتگان میکنند. همیشه حسرت آن دورهمیهای هر ساله و دیدار اقوام دور و نزدیک و افسوس از دست رفتن موهبتهای گذشته، گوشه دل آنهاست اما امید دارند که روز قیامت، روز حسرت سادات خانم با این همه سخاوت و مهربانی نخواهد بود. بعون الله
#به_یاد_مادربزرگم
#سال_نو
#عید_نوروز
ـــــــــ❁●❁●❀❀●❁●❁ـــــــــــ
@javal60