. تیک تیک مزاحم ساعت سرش را پایین انداخته بود و به لک روی فرش نگاه می‌کرد و گوشش را کامل به حرف‌های دخترکش که حالا سودای بزرگ شدن در سر داشت، سپرده بود. از بعضی حرف‌ها، لبخندی بر لبش می‌آمد، و جیرجیرک مغزش می‌گفت: بچه‌ای که حروف را به کلمه نمی‌توانست تبدیل کند، حالا با کلمات، جملاتی می‌سازد که پشتش شاید روزها فکر است! لحظه‌ای دیگر با پشت دست دلش می‌خواست بر همان دهان بزند، که این‌همه حرف‌های بزرگ‌تر از قد و قواره‌اش می‌زند و هنوز نمی‌داند این افکار شاید به قیمت نابودی آینده‌اش باشد! ولی سکوت می‌کرد و فقط گوش می‌داد. همیشه همین کار را می‌کند دلیل اینکه این اتاق با در بسته و نور کم مکان امنی شده برای تکه‌ای از وجودش، شاید همین است. حرف‌ها تمام شد. پهنای صورت دختر از آبشار اشک خیس و گلوی مادر تکه سنگی سنگین و سفت از بغض. آرام جوابش را می‌دهد. با جمله‌ی: "تمام این روزها را گذراندم" شروع کرد و با "سخت است، ولی در این سختی اگر خواستی کسی کمکت کند و بین راه چای گرمی دستت دهد تا خستگی را از تنت بیرون کند، حتی به اندازه چند دقیقه‌ای، من هستم." تمامش کرد. ♡پ.ن: تصور من از کسی که به حرف‌هایم با دل و جان گوش می‌دهد و از صدای دلم‌ مثل صدای تیک تیک مزاحم ساعت نمی‌گذرد. روزت مبارک♡ @zemzemh60