🌹🍃🍃🌹🍃🌹🍃🍃🌹🍃🌹🍃
#واینک_شوکران3
#شهیدایوب_بلندی
#قسمت41
ایوب ک ب در رسید، نگهبان ان را بسته بود و داشت اشک هایش را پاک میکرد....
ایوب میله ها را گرفت....
گردنش را کج کرد....
و با گریه گفت....
"شهلا......تورا ب خدا......من را ببر.......تورو بخدا.....من را اینجا تنها نگذار"
چادرم را گرفتم جلوی دهانم تا صدای گریه ام بلند نشود.....
نمیدانستم چه کار کنم....
اگر او را با خود میبردم حتما ب خودش صدمه میزد....
قرص هایش را انقدر کم و زیاد کرده بود ک دیگر یک ساعت هم ارام و قرار نداشت ....
اگر هم میگذاشتمش انجا.......
با صدای ترمز ماشین ب خودم امدم.....
وسط خیابان بودم
راننده پیاده شد و داد کشید"های چته خانم ?کوری؟ماشین ب این بزرگی را نمیبینی؟
توی تاکسی یکبند گریه کردم تا برسم خانه...
انقدر ب این و ان التماس کردم تا اجازه دهند مسئول بنیاد را ببینم...
وقتی پرسید "چه میخواهید؟"
محکم گفتم"میخواهم همسرم زیر نظر بهترین پزشک های خودمان در یک اسایشگاه خوش اب و هوا بستری شودک مخصوص جانبازان باشد"
دلم برای زن های شهرستانی میسوخت ک ب اندازه ی من سمج نبودند ...
ب همان بالا و پایین کردن های قرص ها رضایت میدادند....
مسئول بنیاد نامه ی درخواستم را نوشت....ایوب را فرستادند ب اسایشگاهی در شمال....
بچه ها دو سه ماهی بود ک ایوب را ندیده بودند...
با اقاجون رفتیم دیدنش ...زمستان بود وجاده یخبندان ...توی جاده گیر کردیم...
نصف شب ک رسیدیم،ایوب ازنگرانی جلوی در منتظرمان ایستاده بود....
اسایشگاه خالی بود...
هوای شمال توی ان فصل برای جانبازان شیمیایی مناسب نبود...
ایوب بود و یکی دو نفر دیگر ...
سپرده بودم کاری هم از او بخواهند...انجا هم کار های فرهنگی میکرد....
هم حالش خوب شده بود و هم دیگر سیگار نمیکشید...
💞
@zendegiasheghane_ma