#دلشده
#در_حسرت_دیدار_دوست
#قسمت5
پرسیدم: اینجا چه خبر است؟
- قرار است میهمان بیاید.
- چه میهمانی که این همه تدارک دیده اید؟
- بله میهمان عزیزی است. خب حالا اجازه میدهی تو را به جای دیگری ببرم، تا پستی بلندیها رفع شود؟
در برابرم متواضعانه زانویش را خم کرد تا بر دامنش بنشینم و بعد مرا همراه قسمتی از خاک اطراف به جای دیگری برد.
در آنجا همراه با دیگران اعمالی همچون سان نظامی انسانها انجام دادیم و بعد از مدتی به ما اجازه داده شد که آزاد باشیم. تاکید کردند که هنگام ورود میهمانان هر کس باید در جایی که برایش تعیین شده بماند.
میان یک دو راهی مانده بودم، از طرفی میخواستم بلند شوم و فریاد بزنم من مال این جا نیستم؛ و از طرف دیگر کنجکاو بودم که بدانم میهمان این سرزمین کیست.
حالا که سالها از آن روزها گذشته و من آن خاطرات را روزی
هزار بار برای دل خود تعریف میکنم، میفهمم که کنجکاوی سرچشمه یک نیاز شدید است. حس عجیب من به میهمان ناشناخته، قابل فهم نبود. احساس دلتنگی برای یک دوست نادیده، الفتی ذاتی با غریبه ای آشنا. برای خلاصی از آن احساس از گرد کنار دستیام پرسیدم، میدانی چه کسی میهمان است؟
به چطور تو نمی دانی؟
- من مال اینجا نیستم، باد مرا تصادفی به اینجا آورده است، حوصله تمرینات بعدی را هم ندارم، میخواهم از اینجا بروم، فقط دوست داشتم قبل از رفتن بدانم که اینجا کجاست و میهمان چه کسی است؟
- بروی؟ میدانی کجا هستی؟ اینجا کربلاست!
احساس کردم هزار سال طول کشید تا معنی حرفش را فهمیدم. کربلا. کربلا!
یعنی من در خاک کربلا بودم؟ خاک همیشه مبارک و پاکیزه ای که خداوند آن را بهتر از زمینهای بهشتی قرار داده است؟
💞
@zendegiasheghane_ma