#آی_پارا
#پارت_هشتادوپنج
تا نصف شب تو خیابونا پرسه زدم و دست آخر خسته و بی رمق خودم رو رسوندم به خونه . نتیجه ی این همه پیاده روی و فکر این شد که تا به مدت آی پارا رو به حال خودش بذارم و بازم دندون رو جیگر بذارم که بلکه از خر شیطون پایین بیاد . با خودم می گفتم ؛ شاید زیادی نازش رو خریدم پرو شده . صبح زودتر از آی پارا صبحانم رو خوردم و وقتی اون اومد سر میز ، من بلند شدم . زیر لب سلام کرد و منم سر سنگین جوابش رو دادم. سریع به بهانه ی کار زیاد از خونه زدم بیرون . به صفورا خانوم هم گفتم که برای ناهار و شام منتظرم نمونه. روز خسته کننده و پر تنشی رو پشت سر گذاشته بودم . بی رمق خودم رو انداختم رو تخت خواب بودم که بوی عطر تنش پیچید تو دماغم. آی پارا دوسش داشتم اما از من تواقعاتی داشت که خارج از توانم بود . من از آینده ای که می تونستم با اون داشته باشم به اندازه ی آینده ای که به تنهایی خواهم داشت ، می ترسیدم . تایماز خودش خوب بود . اما من از خانواده اش میترسیدم . دوست نداشتم من رو به بی کس و کار آویزون فرض کنن که واسه پسرشون نقشه کشیدم . دلم می خواست با به موقعیت اجتماعی بهتر وارد خانواده ی اونا بشم . این موضوع برام خیلی مهم بود. از وقتی که اونجوری اتاقم رو ترک کرد ، غیر از یه سلام خشک و خالی موقع صبحانه ، حرفی بین ما رد و بدل نشده بود . دلخور بود . می دونستم . اما به نا حق دلخور بود . همیشه از قهر بودن با کسی متنفر بودم . دلم می خواست حرف بزنه و قهر نباشه . رفتم تو اتاقش . خواب خواب بود . نزدیکش رفتم و کنار تختش زانو زدم . چشمام که به تاریکی عادت کرد ، تونستم چهرش رو ببینم . وقتی غرق خواب دیدمش ، شروع کردم به حرف زدن. ازش گله کردم . از این که موقعیت من رو درک نمی کرد شکایت کردم . از خودم گفتم . از حسم بهش . از اینکه می خواستمش اما میخواستم تا معلم شدنم صبر کنه . من پدر و مادر نداشتم . ثروتم از چنگم دراومده بود . عموم من رو به کنیزی فروخته بود . با این شرایط زن به خان زاده شدن ، یعنی خریدن نگاه تحقیر آمیز اطرفیان . هیچ کس درونم رو نمی دید همه این رو میدیدن که پسر خان رو هوایی کردم و از راه بدرش کردم . گفتم ، هر چی که تو دلم تلنبار شده بود رو به مرد خشن ، مغرور و در عین حال احساساتیم گفتم. وقتی با چشمای مخمور مشکیش بهم زل نمی زد، راحتتر می تونستم حرف بزنم . حس می کردم شنیده . حس می کردم سبک شدم . حس می کردم تو خواب فهمید چی می گم. با یه حس سبکباری ، بلند شدم که برم . دستش دور مچم حلقه شد که چون انتظارش رو نداشتم ، جیغ خفیفی کشدم . دستم رو به طرف خودش کشید و بلند شد نشست و من رو کنار خودش نشوند . خیلی خجالت زده بودم . اون تمام مدت بیدار بود و من اینطور بی پرده سفره ی دلم رو براش باز کرده بودم . با صدای ضعیفی پرسیدم : از کی بیدارین ؟ گفت : از وقتی عطر تنت پیچید تو اتاق. دیگه سرم چسبیده بود به سینم . ازش خیلی خجالت می کشیدم . دستم رو گرفت تو دستش . خواستم از دستش بکشم بیرون که گفت : جاش خوبه . بذار باشه .دیگه این حقمه . نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت : حرفات دلنشین و منطقی بودن . قبول دارم خودخواهانه رفتار کردم . اما تو هم قبول کن من 28 سالمه . تو این سن با هیچ زنی رابطه ی به این نزدیکی نداشتم . من دوست دارم ازت خیلی خوشم می یام . شخصیت محکمت، ایمانت ، پاکی روحت ، به شدت جذب کننده هست . حالا وقتی زیبایی ظاهری هم به اون اضافه می شه ، دیگه کنترلم رو از دست میدم اما اونقدر رو خودم کنترل دارم که نخوام بی فکر کاری بکنم . حالا که اینطوری راحتتری و من رو اینطوری قبول داری باشه . تا پایان امتحاناتت صبر می کنم . چقدر از این تصمیمش خوشحال بودم . گفتم : ممنون . اینطوری منم با فراخ باز درس می خونم . دست دیگش رو آورد و دستم رو بین دو تا دستاش گرفت و گفت : اما چون برای من بودن کنارت و در حين حال نبودن باهات خیلی سخته ، سعی می کنم کمتر دور و برت باشم . از این جهت دلخور نباش . چون تنها راهیه که می تونم این مدت رو دووم بیارم. از این حرفش خوشم اومد منم به این نزدیکی خیلی مایل نبودم . خواستم آروم دستم رو بکشم بیرون که گفت : معذبی ؟ با صدای آرومی گفتم :صبحت معذب بودن من نیست . این کار به هیچ وجه صحیح نیست . غلط بودنشه که اذیتم می کنه . دست از محاصره ی دستم برداشت و گفت : من نمی خوام اذیت بشی اما بعضی وقتها برای حس کردن حضورت می خوام اجازه بدی دستت رو بگیرم ............باشه ؟ گفتم : سهم امروزتون رو گرفتین . تا بعد هم ببینیم خدا چی بخواد و بلند شدم . گفت : کجا ؟ گفتم : نصف شبه . می خوام برم بخوابم . انگار تازه یادش اومده بود . آهانی گفت و من سریع فرار کردم.
-------------------
••••●❥JOiN👇🏾
@zendegiasheghaneh1
@zendegiasheghaneh2
@jomalate10rishteri