در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی👤#حضرتحافظ❤
و اما به داستان زیر توجه کنیم برای درک بهتر این بیت از حضرت حافظ....
✍شیخ بهایی داشت از روستایی (کوهستانی) عبور میکرد به ورودی روستا که رسید پیرمردی کفاشی رو دید که بساط محقر کفاشی اش رو پهن کرده وداره با گزنه ( سوزن کفاشی ) کفشی رو میدوزه و وصله میکنه شیخ ایستاد و به پیرمرد خیره شد دید هر بارکه کفش رو کوک میزنه سوزن تو دستش فرو میره و خون از انگشتان دست پیرمرد جاری میشه وهمچنان بی توجه مشغول کارشه خوب که دقت کرد دید پیرمرد نابیناست دل شیخ به حال پیرمرد سوخت و خواست که یه جوری کمکش کنه وبا خودش فکر کرد که این پیرمرد بیچاره حتما عیالواره و با چه مشقتی داره روزیشو در میاره و از آنجا که شیخ دارای کرامات بود به مشته مسی ( وسیله ای برای کوبیدن میخ در کفاشی ) که جلوی پیرمرد بود اشاره کرد و مشته مسی تبدیل به طلا شد ( خواست که پیرمرد رو بی نیازکنه از این همه رنج و زحمت و زخم) دید پیرمرد هیچ اعتنایی نکرد با خودش فکر کرد که پیرمرد نابیناست نمیبینه که اعتنا کنه
شیخ رو به پیرمرد کرد و گفت: ای پیرمرد جنس مشته ات چیه ؟
پیرمرد سرشو بلند کرد و گفت : تا لحظه ای پیش مس بود ولی به کرامت شیخ طلا شد !
اما آیا شیخ میتواند بگوید جنس این کوه پشت سر شیخ است از چیست ؟
شیخ بهایی میگوید چون برگشتم و نگاه کردم کوه پشت سرم طلا شده بود از کرامت این پیر و از هوش رفتم چون بهوش آمدم
پیرمرد گفت : ای شیخ چهل ساله مجاهده میکنم تا حجابها رو از میان بردارم و به مقام استغنا برسم به چه چیزمیخواهی شادم کنی
از خلق بی نیازم و محتاج عنایت حق...
@tafakornab@shamimrezvan@zendegiasheghaneh
─═हई🍂🍁🍂ईह═─