آنگاه آخوند شدم ....
#تیکه_بیستُیکم
داستان زندگی من از قصه ی سنگ و جواهرات به سمت خادمی من کشیده شد.
علتش هم این بود ک:
بعد از اینکه خادم شدم ، با پدر یکی از خادمین آشنا شدم. من از همان کودکی اگر انگشتری میدیدم سریع جذبش میشدم و پدر و مادر سنگ را از گور بیرون میکشیدم!
انگشتر فیروزه یِ پدرِ رفیقم مرا جذب کرد👀
از پدرش پرسیدم ک: حاج آقا فیروزتون انگاری مُرده. ایشان گفت ک : داره کم کم میمیره. خلاصه بعدش یکم با هم گپ زدیم و اینا. فهمیدم ک ایشان در عالَم سنگ ها برای خودش عالِمی است!
قرار گذاشتیم ک یک روز به قصد تحقیقات جواهر شناسی و کانی شناسی سفری چند ساعته به یک منطقه ی عقیق خیز ، در شهرمان برویم.
تا آن روز نمیدانستم که در شهرمان هم عقیق پیدا میشود هم یشم و ... و بعدش فهمیدم ک در همه ی شهر های ایران عقیق پیدا میشود!!!
اصلا ایران جواهر است!
عصر روز پنجشنبه ای بود.
با پرایدش آمد درب خانه مان و به راه افتادیم. خارج از شهر ک شدیم دیدم چشمانش در کوه ها و دامنه ها ریز میشود. تا اینکه گفت اینجا خوب است!
ماشین را زدیم به جاده خاکی و من دل تو دلم نبود برای عقیق هایی ک منتظر من بودند!😁
بطری آبی از ماشین در آورد و قدم به صحرا زدیم. رگه های شکافته شده ی کوه معلوم بود. انگار که کسی با خنجر قلب کوه را پاره کرده است. سنگی از زمین برداشت. کمی آب به سر و روی سنگ پاشید و گل آن را زدود. گوشی اش را دستش گرفت و به او نور تابانید. نور از میان آن رد میشد! پس این سنگ ارزش داری بود!( البته برخی سنگ های بی ارزش مثل چخماق هم هستند ک نور از میان آنان میگذرد ، باید دقت داشت که رنگ سنگ چگونه است و اندکی تبحر در شناخت عقیق و... داشت.) کم کم نزدیک نیم کیلو جمع شد. اعم از عقیق های سبز و زرد و سرخ و سفید. اعم از کوارتز و جاسپر و ... .
نگاهش به کلوخی بی ارزش گره خورد. گفتم ک این ارزشی ندارد ک😕 بیخودی خودتان را اذیت نکنید. گفت آن سنگ بزرگ را بیاور. من نیز اطاعت امر کردم؛
با ضربه ای آن سنگ بی ارزش را به دو نیم تقسیم کرد. هنگ کرده بودم ... یک سنگ خوشکل و زیبا ک اصطلاحا به آن عقیق سلیمانیِ باباقوری میگویند،بود.
آنجا بود که با تمام جانم فهمیدم ک نباید ظاهر برای قضاوت کردن مهم باشد! باید باطن مهم باشد!
آن شب در عالَم سنگ ها غرق شده بودم و هر لحظه یکیشان را نگاه میکردم ... و باز محو زیبایی هایشان میشدم. آنجاست که میفهمی خدا چقدر عظیم است .... .
از مبحث سنگ ها کمی فاصله بگیریم و از اواخر سال اول راهنمایی ام خدمتتان عرض کنم. آنجایی که به علت بد درس دادن دبیر ریاضی ، توفیق داشتیم ریاضی را اصطلاحا بیوفتیم ...
این داستان ان شاء الله ادامه دارد ....
✍
#حبیب